
آیت الله سید محمدعلی قاضی طباطبایی از علمای برجسته و مبارز آذربایجان بود. ایشان قبل از بنده از شاگردان سرشناس حضرت امام در قم به شمار می آمد. بعد که پدرشان فوت کرد به نجف مشرف شد و در زمره ی شاگردان مرحوم آشیخ محمد حسین کاشف الغطا قرار گرفت.
وقتی بنده به نجف اشرف مشرف شدم، ایشان از نجف به تبریز باز گشت و در این شهر ماندگار شد. آن وقت اغلب علمای تبریز که از طرفداران و مقلدان آقای شریعتمداری بودند، روابط خوبی با او نداشتند و ایشان را اذیت و آزار می کردند. تنها جرم آقای قاضی این بود که پس از رحلت آیت الله بروجردی، به جای آقای شریعتمداری، آیت الله حکیم و بعد حضرت امام را اعلم معرفی کرده بودند.
آنها به آقای قاضی می گفتند: شما به چه مجوزی به عنوان یک آذری زبان از مراجع فارس و عرب ترویج می کنید؟
یعنی همه ی این ها در واقع به مسأله ی قومیت گرایی و حس ناسیونالیستی منتهی می شد که اسلام به شدت آن را نهی کرده بود. در دوران نهضت هـم از همان آغـاز ماجرای انجمن های ایالتی و ولایتی، آقای قاضی گرایش ویژه ای نسبت به افکار انقلابی استادش امام خمینی پیدا کرد و نماینده ی ایشان در کل منطقه ی آذربایجان شد.
آقای قاضی شخصیت بسیار آرام، وزین، با وقار و بامتانتی داشت. هرگز دیده و شنیده نشد که وی به آقای شریعتمداری حتی به کنایه و اشاره بی احترامی کند. همیشه در مقابل رفتار ناشایست بعضی طرفداران ایشان، صبر و تحمل و بزرگواری از خود نشان می داد. همین قدر می گفت: من با وجود آقای حکیم و حضرت امام نمی توانم کس دیگری را اعلم معرفی کنم.
و این سبب شد که طرفداران آقای شریعتمداری در تبریز کینه ی دیرینه ای از ایشان به دل بگیرند. جالب اینکه این گونه رفتار زشت و دشمنی با او را جزو افتخارات خود به حساب می آوردند. در یک مورد از زبان یکی از آنها شنیدم که می گفت: در فلان مسجد نشسته بودم، مجلس ختم بود و شلوغ بود. آقای قاضی وارد شد و من جلوی او بلند نشـدم و به او جا ندادم، او همین طور در وسط مجلس نشست و تحقیر شد.
این بی ادبی را به عنوان افتخار بیان می نمود. یک بار هم چند سال قبل از پیروزی انقلاب به تبریز رفته بودم. چند نفر از آقایان به دیدنم آمدند، من نیز به بازدیدشان رفتم. در هر منزلی که وارد می شدم و چند نفر روحانی کنار هـم جـمع می شدند به هر بهانه ای از آقای قاضی بدگویی می کردند؛ یعنی اول ایشان را فردی نعوذ بالله فاسق و جایز الغیبه قلمداد می نمودند، آن گاه هرچه دلشان می خواست می گفتند.
یادم هست در این سفر، پسرم شیخ هادی نیز با من بود. یک روز گفت: آقا! اینها چه جور آدم هایی هستند. آخر به غیر از بدگویی از آقای قاضی حرف دیگری برای گفتن ندارند؟ چرا این قدر به این سید، کینه و حقد و حسد می ورزند؟ چرا به جای این حرف ها یک بحث علمی نمی کنند؟.