
در جریان ملاقات هایی که با امام می شد، شخصی به نام آقای شاهرودی، پسر امام جماعت مسجد عباسی که چهره ی مقدس و مذهبی داشت، خیلی نگران و مضطرب به دنبال من می گشت و به همه می گفت که آقای ناطق کجاست؟ بالاخره مرا پیدا کرد. دیدم خیلی نگران است.
گفتم: چرا این قدر مضطرب هستید؟
گفت: من کمی آشـنا به علوم غریبه هستم و خبردار شده ام که آقای خمینی را سِحر کرده اند و ایشان همین روزهـا مثـل شمع آب خواهنـد شد. من می خواهم سِحر را باطل کنم و یک دستورالعملی و دعایی به امام بدهم.
علیرغم اینکه بنده خودم قایل به این طور چیزهـا نیسـتم، چـون محتمـل قـوى است، اگر یک در میلیون هم احتمال داشته باشد که این درست باشـد، خوب امام است و انقلاب، لذا اگر امام آسیبی ببیند همه چیز به هم می ریزد. بلند شـدم نـزد امام رفتم.
گفتم: حاج آقا، پسر آقای شاهرودی آمده و می گوید که علیه شما سِـحر و جادو کرده اند و این روزها بیمار می شوید و مثل شمع آب می شوید و اظهـار می کند باطل السِحر آورده ام.
حضرت امام جواب جالبی فرمودند و گفتند: به آنها بگویید من خودم باطل السِحر هستم.
بنده آمدم به ایشان گفتم: امام این چیزها را قبول ندارد و گفته من خودم باطل السِحر هستم، دنبال کارتان بروید.
آقای شاهرودی و همراهش بلند شدند و رفتند.