
پس از آزادی آقای خمینی و رهایی از حصر در فروردین ۱۳۴۳ علاقه مندان به وی از هر قشر و طبقه ای به دیدارش می رفتند. ما هم به دیدارشان رفتیم.
در آن روزگار بعضی اوقات اختلافاتی بین طبقه دانشجو و روحانی پیش می آمد و برخی دانشجویان، روحانیون را به عقب ماندگی و ارتجاع متهم می کردند و برخی روحانیون نیز از دانشجویان به عناوین روشنفکر، لاابالی و بی دین یاد می کردند. به این اختلافات توسط عناصر نفودی ساواک دامن زده می شد و هر از گاهی کدورت ها و ناراحتی ها بالا می گرفت.
در یکی از دیدارهایمان با آقای خمینی در قم، عده ای دانشجو برای ملاقات با ایشان به آنجا آمدند. یکی از روحانیون رفت و در گوشی به آقای خمینی گفت که بهترین موقعیت است که شما اینها را نصحیت کنید.
ایشان گفتند: که من چیزی از اینها نمی بینم که بخواهم اینها را نصحیت کنم.
این آقا دوباره تأکید کرد: نه آقا! الآن بهتـرین موقعیته! الان اگر شما حرف بزنید، حرف شما نافذ است.
آقای خمینی پرسید: من چه به آنها بگویم!؟
آن روحانی گفت: بگو ریششان را نتراشند.
آقای خمینی ضمن یک نگاه تند به آن روحانی، سکوت معناداری کردند و چیزی نگفتند.
برعکس آن خواسته، آقای خمینی خیلی با دانشجویان گرم گرفتند و خوش و بش کردند. همین رفتارهای ایشان باعث شد که این دو طیف روشنگر و روحانی مقداری به هم نزدیک شوند.