
گویا یوسف به یکی از گروههای منافقان نفوذ کرده بود و وقتی دوستانش در آن برهه از وی برای حضور در جبهه دعوت کرده بودند، ایشان گفته بود که: اینجا نیز جبهه است. یوسف با تلاش و مبارزه این گروه را متلاشی کرد و سلاح و ادوات جنگی زیادی هم به دست آمد و علاوه بر آن بسیاری از افراد این گروه دستگیر شدند.
شهید باکری در یکی از عملیاتها به یوسف مرخصی تشویقی داده و او به ارومیه آمده بود، اما ما به زمین زراعی در یکی از شهرستانهای استان رفته بودیم؛ یوسف هم پس از کسب اطلاع با همان لباس رزم و چفیه بر گردن نزد ما آمد. با دیدنش نگران شدم و گفتم: مگر نمیدانی اینجا پر از دموکرات و کومله است! چرا آمدی؟ جاسوسها تو را شناسایی و حضورت را گزارش میکنند!
یوسف من آن روز ماند. او عادت داشت نماز شب بخواند به من گفت: مادر من میخوابم، اگر خواب ماندم برای نماز بیدارم کن.
از نگرانی خوابم نبرد و در تاریکی شب دیدم یوسف خودش برای نماز بلند شد. آمدن عدهای از دامنه کوه به سمت پایین و طرف منزل ما را دیدم. اندکی نگذشته بود که از در و دیوار وارد منزل شدند و اسلحه را به طرف من نشانه گرفتند.
به یوسف که در حال نماز بود، گفتند: برای خمینی نماز میخوانی؟
یوسف پس از نماز گفت: طرف شما من هستم؛ اسلحه را از طرف مادرم کنار بکشید. اولا خمینی نه امام خمینی و دیگر اینکه ما برای خدا نماز میخوانیم و به کسی اقتدا میکنیم که ایشان نیز به خدا اقتدا کند.
دموکراتها سپس با قنداق اسلحه یوسف را کتک زدند و به دو روستای بالاتر بردند؛ وقتی دموکراتها او را میبردند، گفت: مرا از وسط روستا نبرید چون نمیخواهم ترس و وحشت به دل زنان روستا بیافتد.
فردای آن روز مقداری طلا که داشتم برداشتم و به هر زحمتی که بود خود را بین دموکراتها رساندم و با سختی زیاد توانستم یوسف را ببینم.، گفتم: پسرم این طلاها را به اینها بدهم تا آزادت کنند.
ولی یوسف گفت: مادر تو با این کار آنان را تجهیز میکنی. آنان نه تنها مرا آزاد نمیکنند بلکه این طلاها هر کدام گلولهای میشود که جان رزمندگان دیگر را نشانه میگیرند.
سپس پرسیدم: به سپاه مستقر در شهرستان بگویم؟
ولی اجازه نداد و گفت: الان در تمامی راهها کمین کردهاند و با گفتن شما چندین نفر شهید میشوند و این درست نیست که به خاطر یک نفر چند نفر جان خود را از دست بدهند.
یکی از سرکردههای دموکراتها به نام حملات که از اراذل معروف منطقه بود، به یوسف گفت: اگر میخواهی آزاد بشوی مردم را در مسجد جمع میکنیم و شما در این جمع علیه امام و انقلاب سخن بگو.
زمانی که لب به سخن گشود امام و انقلاب را عزیز و دموکراتها را ذلیل کرد و فضای موجود را تغییر داد. پس از سخنرانی سریع او را پایین آوردند و فردای صبح این روز صدای تیر شنیده شد. اندکی بعد در به صدا درآمد و گفتند: بیایید جنازه را ببرید.
یوسف را در همان محلی که چند نفر از دموکراتها کشته شده بودند، به شهادت رساندند. بالای سرش که رسیدم، سینهاش را شکافته و خنجر داغ بر بدنش گذاشته بودند، پیکرش پر بود از رد چاقوهای دشمن!
گفتند: اینجا باید دفن کنید.
نمیتوانستیم ارومیه بیاوریم و اهالی هم جرات کمک کردن نداشتند. یک نفر را به زحمت پیدا کردیم و به همراه پدرش قبری برای ایشان کندیم. آنجا آب و کفن و حتی کسی برای غسل دادن نبود! پسرم را درون چادر پیچیدم و مهر کربلا را خرد کردم و به سر و رویش مالیدم؛ هنگام گذاشتن وی در داخل قبر گفتم: حلالم کن مادر، ببخش اینجا گذاشتم و سپس علیه دموکراتها شعار دادم.