
صادق کاتوزیان وقتی دو – سه شب جلوتر از من دستگیر شد به مناسبات و ارتباطات من با حسین و علی جنتی {پسران آقای احمد جنتی} اعتراف کرده بود و از جلسات من با حسین اطلاعاتی داده بود. مأموران به سراغ حسین جنتی رفتنـد امـا او فرار کرد و در نتیجه پدر را به جای او دستگیر کرده و آورده بودند.
وقتی او را به نزد من آوردند، هنوز برهته بودم و پایم در گچ بود که کمالی با پا روی گچ پایم رفت که درد شدیدی احساس کردم. آقای جنتی هم از پشت شیشه ایـن صحنه را می دید. حدس زدم که همه چیز بین ما و پسران ایشان لو رفته است.
پرسیدند: ایشان را می شناسی؟
گفتم: بله! ایشان آقای جنتی هستند.
خب من می دانستم که از قبـل نام حسین جنتی وارد پرونده من شده است و قبلاً درباره او سؤالاتی از من پرسیده بودند.
پرسیدند: چه رابطه ای با هم داشتید، چه کارهایی انجام می دادید؟
گفتم: هیچی! ایشان جای پدر ماست، چه رابطه ای با ایشان می توانستم داشته باشم! ضمن اینکه ایشان آخوند است و ما با آخوندها اصلا کار نمی توانستیم بکنیم.
پرسیدند: چرا؟
گفتم: چـون اینها منبری هستند و همه حرف هایشان را روی منبر می زنند و رعایت مسائل امنیتی را نمی کنند، لذا ما حرفی نمی توانستیم به آنها بگوییم و یا کاری به اتفاق ایشان انجام دهیم.
پرسیدند: پس چطور او را می شناسی؟
گفتم: من با پسرشان دوست بودم و چند بار به خانه شان رفته ام و شامی هم با هم خورده ایم.
از آقای جنتی هم پرسیدند: این فرد را می شناسی؟
گفت: بله ایشان حسین آقـا هستند، رفیق پسرم است یکی دو بار هم به منزلمان آمده است!
احساس کردم از آقای جنتی قبلاً سؤالاتی شده است. وقتی گفتم که هیچ کاری با او نداشتم، او هم حرف و منظور مرا گرفت و گفت که او رفیق پسرم است و یکی دو بار به خانه ما آمده است. مأمورین فکر می کردند کـه مـن قـصـد نفـوذ بـه خـانـه ایـشان را داشته ام.
از من پرسیدند: چرا به خانه ایشان می رفتی؟
گفتم: پس از مدتی که از فـرارم می گذشت، دیگر خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که دیگر دنبال این کارها {مبارزه و فعالیت سیاسی} نروم. وقتی که با پسر ایشان دوسـت شـدم و فهمیدم که پدرش از مدرسین مدرسه حقانی است، از آنجا که می دانستم طلبه های این مدرسه دگم و متحجر نیستند و آدم های روشنی هستند، از او خواستم از پدرش بخواهد که مرا آنجـا ببـرد تا طلبه بشوم. این آقا هم گفته بود: نمی شود، آنجا کسانی می آیند و پذیرفته می شوند که به لحاظ تحصیلات حداقل مدرک سیکل داشته باشند. لذا من نتوانستم بـا مـدرک ششم ابتدایی به این حوزه وارد شوم.
از آقای جنتی پرسیدند: آره چنین قضیه ای بود؟
گفت: نمی دانم درست یادم نمی آید، شاید پسرم یک چیزهایی گفته باشد. دقیق خاطرم نیست!
تمام این دروغ ها به خاطر آن بود که نمی خواستم برای آقای جنتی که حالا پا به سن هم گذاشته بود دردسری درست شود و در زندان گیر بیفتد. و من هم تا آخـر عمـر اسیر عذاب وجدان شوم و خود را سرزنش کنم که موجب گرفتاری یکی از روحانیون شده ام.
واقعاً خیلی دست و پا می زدم تا به نحوی او را بی گناه جلوه دهم. در حالی که من به او اعلامیه داده بودم، با او مشورت کرده بودم و صحبت هایی پیرامـون مبارزه و مسائل سیاسی رد و بدل کرده بودیم. به هر حال موضوع آقای جنتی به همین ملاقات و مواجهه خاتمه پیدا کرد، گرچه چند باری هم در زندان کمیته همدیگر را دیدیم و همیشه مثـل دو ناآشنا و ناشناس، اعتنایی به همدیگر نمی کردیم و حتی صحبتی با هم نمی کردیم. بعد از پانزده ـ بیـست روزی هم وی را آزاد کردند و رفت و خیال ما راحت شد.