
مرحوم بهلول فقط یک خواهر به نام صدیقه داشت که سه دختر به نامهای: معصومه، عفت و نصرت داشت. مادر من معصومه، بسیار به مرحوم بهلول علاقه داشت و پس از فوت ایشان، خیلی دوام نیاورد! در دوران زندانی شدن ایشان در افغانستان، همیشه به حرم حضرت رضا علیه السلام میرفت و به افغانیهایی که میآمدند، نامه میداد که ببرند و به شیخ بهلول برسانند! میگفت: هشتادتا نامه دادم تا بالاخره یکی از آنها به دست مرحوم بهلول رسید. ایشان همیشه در نامه مینوشت: میخواهم بیایم و شما را ببینم، چه کار باید بکنم؟
مرحوم بهلول پشت یکی از این نامهها، جواب مادرم را نوشته و به آن افغانی پس داده بود که به ایران بیاورد و به دست پدر من برساند. ایشان در آن نامه نوشته بود: خود را برای دیدن من به زحمت نیندازید؛ انشاءالله در عراق همدیگر را خواهیم دید!.
در سال ۱۳۴۵ پدرم با اصرار زیاد مادر، ما چهار بچه را برداشتند و قاچاقی رفتند به عراق! اول رفتیم آبادان پیش آقایی به اسم مکی! مادرم خود را معرفی کرد و گفت: خواهرزاده آقای بهلول است. ایشان هم ما را خیلی احترام کرد و با بلمی، قاچاقی بردند به آن طرف آب! آن طرف، شرطهها همه پنجاه نفری را که رفته بودیم، گرفتند و میخواستند به زندان ببرند که پدرم یکی از آنها را به امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام قسم داد و گفت: من سید هستم؛ ما را به این بزرگواران ببخش!.
آن شرطه، یک مرتبه زد زیر گریه و اجازه داد که برویم! او حتی نامهای هم به ما داد و گفت: هر جا گرفتار شدید، این نامه را نشان بدهید و بگویید: فلانی داده و دیگر به شما کاری ندارند!
چهار پنج ماهی در نجف بودیم و آیتالله سیدعبدالله شیرازی، وقتی فهمیدند از اقوام شیخ بهلول هستیم، خیلی به ما محبت کردند و پرسیدند: دلتان میخواهد کجا باشید؟
ما گفتیم: کربلا!
بعد به کربلا رفتیم و حدود یکسال و نیم، آنجا بودیم و من در همان جا در مدرسه علوی، درس خواندم. بالاخره یک روز در ایوان خانه نشسته بودیم که پیرمردی به سراغ پدرم آمد و پرسید: سید محمد علی موسوی اهل بیلُند گناباد را که اسم زنش معصومه است، میشناسید؟.
پدرم گفت: شما که هستید که صاحب این مشخصات را میخواهید؟
گفت: من شیخ بهلول هستم؛ آمدهام خواهرزادهام را ببینم!.
پدرم به من گفت: زود برو مادرت را خبر کن و بگو: آمد کسی که منتظرش بودی!
مادرم سر سجده نماز بود و چنان به سجده شکر رفت که تا مدتها پیشانیاش ورم داشت! ما سه سال هم در نجف، با مرحوم بهلول زندگی کردیم.
حضرت امام هر سال ده، بیست روز، در ایام خاصی به کربلا میآمدند. در یکی از این دیدارها، ملاقات ایشان با مرحوم بهلول پیش آمد. نماز که تمام شد، کسی به امام خمینی اطلاع داد: شیخ بهلول آمده!
امام فرمودند: کجاست؟.
مرحوم بهلول بلند شد و رفت و دست امام را بوسید. امام گفتند: حالا که آمدهاید، منبر بروید.
ایشان منبر رفت و روضه امام حسن علیه السلام را خواند و همه را به گریه انداخت! مرحوم بهلول همیشه میگفت: کاری را که ما شروع کردهایم، این سید تمام خواهد کرد!.
من بچه بودم و در آن جلسه حضور داشتم. این حرف، مربوط به سالهای ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ است. حضرت امام در نجف، در مسجد ترکها نماز میخواندند. شوهرِ خواهر من آقای سالاری، روبهروی آن مسجد، مغازه عبادوزی و عبافروشی داشت. مرحوم بهلول میرفت و آنجا مینشست و موقع نماز، به امام اقتدا میکرد. امام هم هر وقت ایشان را میدیدند، به او احترام می گذاشتند و تعارف میکردند که جلو برود! اما ایشان نمیپذیرفت و میگفت: امام براساس آیه فضلالله المجاهدین، از همه علما بالاتر است!.
… وقتی مرحوم بهلول برگشت، ایشان را به ساواک بردند و یک ماه هم آنجا بود! در آنجا میگویند: هر کاری را که کردهای، بنویس!.
ایشان هم به اندازه یک دفترچه ۲۰۰ برگ، بازجویی پس میدهد و به آنها میگوید: مردن و ماندن برایم فرقی نمیکند، زنده بمانم پیش دخترخواهرم میروم، بمیرم پیش پدر و مادر و خواهرهایم میروم!.
آنها دیدند برای این پیرمرد، ماندن و رفتن فرقی نمیکند و فقط از او تعهد گرفتند که علیه رژیم شاه حرف نزند! ایشان در سال ۱۳۴۹، به ایران آمد و ما در سال ۱۳۵۰ آمدیم. حاج آقا یک ماه بیشتر در تهران نماند و به مشهد آمد. اولینبار در چهارراه زرینه مشهد، منبر رفت و جمعیت زیادی جمع شدند!
… یکبار ایشان در قم منبر میرود و رئیس شهربانی، دستور دستگیری ایشان را میدهد! حاجآقا فرار میکند و به ده حاجیآباد میرود. مأموران میریزند که تکتک خانههای آنجا را بگردند و نزدیک بوده که حاجآقا را پیدا کنند که زن تازهعروسی، بیلی را در دست میگیرد و خطاب به مردان ده میگوید: اینها میخواهند به بهانه پیدا کردن شیخ بهلول، توی خانههای شما سرک بکشند و متعرض زن و بچههایتان بشوند؛ غیرت شماها کجا رفته؟ شیخ بهلول اصلا ده ما را بلد نیست! مردان با شنیدن این حرفها، با بیل و داس و هر چه که به دستشان میرسد، مأموران را میزنند و از ده بیرون میکنند!
مرحوم بهلول میگفت: اگر شجاعت آن زن نبود، مرا پیدا میکردند!
بعد هم حاجآقا، شش ماه در غاری در نزدیکی قم مخفی میشود و آن زن به وسیله افراد معتمد، برایش غذا میفرستاد. بعدها حاجآقا همیشه به آن ده و مخصوصا آن زن و خانوادهاش سر میزد و رسیدگی میکرد.