
در میان زندانیان این زندان، گروهبانی ترک زبان از اهالی استان آذربایجان بود که به دلیلی پیش پا افتاده، به شش ماه زندان محکوم شده بود. به او اجازه داده شده بود که فضای کوچکی را در نزدیکی سرویس های بهداشتی برای چای درست کردن و فروختن به زندانیان در اختیار بگیرد! من با او به ترکی صحبت می کردم و به همین خاطر نوعی انس و محبت میان ما ایجاد شـد.
ارتشی ها دور آن مکان گرد می آمدند و چای می خوردند. البته من در این جلسه ی آنها شرکت نمی کردم، زیرا خروج من از سلول ممنوع بود. از این گذشته، تمایلی هم به رفتن به آن محل نامناسب نداشتم؛ اما در عین حال جزو مشتریان ایـن گروهبان بودم. او برایم چای را به سلول می آورد و من پول آن را نقدا به او می پرداختم.
و این چنین بود که سه عامل: زندان، زبان مشترک، و مشتری خوب بودن من، باعث رابطه ی میان من و این فرد شد. صبح یکی از روزها، من همراه دیگر زندانیان در محوطه ی باز بودیم؛ چون گاهی به ما اجازه ی استفاده از آفتاب داده می شد. من معمولاً در گوشه ای از حیاط زندان می نشستم، ارتشی ها دور من می نشستند، و من با صحبت های گوناگون ـ اعم از داستان، اخبار و نکات جالب ـ سرشان را گرم می کردم.
یک روز رشته ی سخن به کمونیست ها کشیده شد، که در آن سال ها حضور پررنگی نداشتند؛ بلکه نخستین فعالیت های آنها در همان سال بخصوص ظهور یافت. در مدتی که در زندان بودم، تعدادی از جوانان را آوردند و به اتهام کمونیست بودن به زندان انداختند. رژیم پهلوی هم این فعالیت ها را بزرگ جلوه می داد.
گروهبان یاد شده، با اظهار تنفر شدید خود از کمونیست ها و ادعای اینکه وقتی کمونیست ها در سال ۱۳۲۵ در آذربایجان دولت مستقل تشکیل دادند، تعدادی از آنها را کُشته، در بحث ما شـرکت می کرد. او ساواک را سرزنش می کرد که با کمونیست ها برخورد شدید نمی کند، و با قاطعیت می گفت: اگر ساواک به من اجازه بدهد، من می توانم کمونیست ها را یکی یکی بکُشم، بدون اینکه احدی از آن مطلع شود! اما ساواک با اینها مدارا می کند و اینها را به زندان می اندازد تا به راحتی بخورند و بخوابند!
او مرتبا ساواک را مورد سرزنش قرار می داد که چرا بـه او اجازه ی کُشتن این کمونیست های زندانی را نمی دهد! به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم.
به او گفتم: اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد، چه؟
فوراً با لحن قاطع گفت: به جدت می کُشم!
او به جد من سـوگند می خورد، چون به خاطر عمامه ی سیاه من، از انتساب من بـه نبی اکرم {صلی الله علیه وآله وسلم} مطلع بود. از این گذشته، ما با یکدیگر چنان که گفتم وجوه مشترک بسیاری هم داشتیم. اما با وجود همه ی اینها، با جدیت تمام می گفت: می کُشم!
این نمونه ای از ثمرات مغزشویی در بین نظامیان آن زمان بود. در این مدت، گروهی از جوانان دانشگاهی وارد زندان شدند. این نخستین باری بود که رژیم به بازداشت جوانان دانشگاهی مشهد اقدام می کرد. از این پدیده متوجه شدم که تحرک تازه ای در جامعه هست، و این مرا بسیار خوشحال کرد. خیلی مشتاق بودم که بدانم بیرون زندان چه می گذرد، اما راهی وجود نداشت.
وقتی این جوانان را به زندان آوردند، به سلول من نیاز پیدا شد؛ لذا مرا از آن بیرون آوردند و در اتاق بزرگی کنار در زندان که برای ملاقات زندانیان مهیا شده بود، جای دادند؛ زیرا در این زندان، تعداد سلول ها کم بود؛ ضمناً من هم دو ماه یا بیشتر در سلول بودم و از نظر آنها بیش از آن لازم نبود در سلول بمانم.