مأمور عراقی به اخوی میگوید چه گفتید؟ اخوی میفرمایند: گفتم سلامت شما. میگوید: شما اسیر مایید با ما میجنگید، شما دغدغه دومتان سلامت من است؟
ادامه مطلبدر جمهوری اسلامی، یک نفر مخالفت کرد، آن هم حضرت آقا بود. خیلی از مسئولین حتی آمدند ورود کردند و گفتند که برویم حضرت آقا را توجیه و قانع کنیم.
ادامه مطلبقفل آتش را برداشتم آوردم اصفهان. یکی گفت من این بخش را میتوانم بسازم، برای بخش دیگر باید بروید فلانجا و به همین شکل. خلاصه قفل آتش را ساختند.
ادامه مطلباگر موشک میآمد چون جنگ بود، میزدیم. حالا شما از هفت، هشت فروند، دو تایش را هم جدا کنی، ببری برای مهندسی معکوس! این تصمیم خیلی سختی بود.
ادامه مطلبآمبولانسی را آورند که سقفش از بین رفته و بدنهاش آبکش شده. می گویند: این آمبوالنس باید برود مجروح و شهید را بیاورد. می گویم: مثل روز اولش میکنم.
ادامه مطلبهمه آسیب دیده بودند و خونریزی داشتند. مهمترین کار ما این بود که شریان خونریزی دهنده اصلی را ببندیم، جراحت را پانسمان فشاری و محکم کنیم.
ادامه مطلبوسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یک دفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!خیلی خنده ام گرفت.
ادامه مطلبمسلحین مجید را سر و ته از درخت آویزان میکنند، بدنش را گلولهباران میکنند و سرش را میبرند و بدنش را قطعهقطعه خرد میکنند و آتش میزنند.
ادامه مطلبنیروهای دشمن تا نزدیکیهای اهواز جلو آمده بودند. شهرهای دیگر مثل شوش و دزفول و اندیمشک هم زیر آتش توپخانه دشمن قرار داشتند.
ادامه مطلببه مجلس رفتم و دیدم خبر شروع عملیات برای آزادسازی خرمشهر در فضای مجلس پیچیده و همه خوشحال هستند. هنگام تنفس با جبهه تماس گرفتم.
ادامه مطلببا رسیدن به حرم، دیگر کسی جلودار بچه ها نبود. در حرم حضرت ابوالفضل، یک فریاد، شاخه سبز درخت قلب ها بود: ابوالفضل علمدار، خمینی را نگهدار!
ادامه مطلباگر به ما مژده می دادند که ۲۰ گردان تازه نفس در اختیارتان قرار بدهیم به قدر پیام امام نمی توانست موجب ارتقاء روحیه مان بشود.
ادامه مطلبشبلی برای من مانند شهیدان باکری، خرازی و حاج همت عزیز و دوست داشتنی است. آن مردان بزرگ در سخت ترین شرایط از جان و مال خود گذشتند.
ادامه مطلبای ماه زیبا بابایم را ندیدی در راه؟ در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار می رفت.
ادامه مطلبحسن باقری و مجید بقایی به شناسایی میروند و کنار هم شهید میشوند. ما در محضر حضرت امام بودیم که خبر شهادت ایشان را به ما دادند.
ادامه مطلببرای بازدید جبهه ها و گذراندن ایام نوروز با رزمندگان و بررسی راه های فعال کردن جبهه ها و اطلاع از آخرین وضعیت خطوط جنگی، به جبهه رفتم.
ادامه مطلبخودش را با تمام هیکل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست. صدای شکستن استخوان به آسمان بلند شد. فامیل های شهید نعره زدند و بلند گریه کردند.
ادامه مطلبمرحوم حاج احمد آقا گفت: حق با کلاهدوز است. من هم با محسن موافقم، تو تلاش کن یک رای دیگر پیدا کنی و امروز تمامش کنید.
ادامه مطلبقذافی به مسئول دفترش گفت: به فرمانده گروه موشکی بگویید یک گروه از بچه ها را معرفی کنند که ده تا موشک و یک سایت پرتاب کننده آماده کنند.
ادامه مطلبنیروهای اعزامی از سپاه تهران، بعضاً بچه های بی منطق، خشن و بد برخوردی بودند و پوشششان، شبیه الگوهای نخ نما شده چپ چریکی بود.
ادامه مطلبآیت الله خامنه ای گفتند که: شنیده ام شما آنجا رفته اید و زندان می کنید و می خواهید اعدام کنید؛ همه ترسیده اند و وحشت کرده اند.
ادامه مطلبقبل از شلیک گفتم بچه ها دعای توسل بخوانیم. دعای توسل را خواندیم و دعا کردیم و به خدا گفتیم: این موشک را تو ببر و به هدف بزن. ما فقط شاسی را فشار دادیم.
ادامه مطلبهیئتی از دولت موقت با بعضی احزاب کُرد در حال مذاکره بود. در پی این مذاکره شایعاتی مطرح شد که مسئولیت منطقه به حزب دموکرات واگذار شده است.
ادامه مطلببعد از چندی خبر شدم که همین برگ را با هدفی توطئه آمیز، به عنوان مدرکی برای خروج ارز، سندسازی کرده اند و به طور گسترده علیه من پخش کرده اند.
ادامه مطلبگفت: اين آب شفاست و ديگر تا آخر عمرت نه چنين شبهایی و نه چنين بچههایی و نه چنين حالات و معنويتی و نه چنين آب و وضعيتی را نخواهی ديد!
ادامه مطلبامام گفتند: اعتنا نکنید؛ ما می توانیم! به دوستان گفتم: امام می گویند می توانید. آن هواپیماها، به همّت شما و با توانستن شما هنوز پرواز می کنند.
ادامه مطلبما دو سه نفر برای مذاکره رفتیم، در کنار صدام رده های بالای حکومت نشسته بودند. دو نفر گارد مسلح ایستاده و آماده بودند که شلیک کنند.
ادامه مطلبگفتند: پیرمردی آمده در خط و از خاکریز بالا می رود و در کنار کارون وضو می گیرد، بدون سینه خیز و آرام باز می گردد. ایشان را ملاقات کردیم. دیدیم درست است.
ادامه مطلببه محل انفجار مینهای عراقی که منجر به شهادت هفتاد پاسدار شده بود، رفتم این منطقه از اوایل جنگی تا کنون در اشغال عراقیها بود و صدام برای آنجا فرماندار تعیین کرده بود.
ادامه مطلبتویوتاها را در جبههها توزیع کردیم، به همه درد خورد و شد وسیله سازمانی ما. روی آن مینی کاتیوشا، خمپاره ۶۰ و ... گذاشتند.
ادامه مطلب