ناله شکنجه دیدگان
ناله و فریاد شکنجه شوندگان روزها گوشهایمان را میآزرد و در برخی شبها نیز تا صبح ادامه مییافت. روش شکنجه آنها هم حساب شده و دقیق بود.
ادامه مطلبناله و فریاد شکنجه شوندگان روزها گوشهایمان را میآزرد و در برخی شبها نیز تا صبح ادامه مییافت. روش شکنجه آنها هم حساب شده و دقیق بود.
ادامه مطلباو را به تخت شکنجه بسته بودند. مأموران ساواک او را شکنجه می کردند، اما جرئت نمی کردند بعضی جسارت ها را به ایشان بکنند.
ادامه مطلبآنها اسم مرا حیوان وحشی گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می کردند و گاهی بر آلت تناسلی ام شلاق می زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود.
ادامه مطلبآقای فروهر گفت: آقای سعيدی، ما هم برای انجام فريضه حاضريم. آقای سعيدی هم معطل نكرد و گفت: البته سبيل بلند هم همان ملاك ريش بلند را دارد.
ادامه مطلبرژیم از خواندن نماز صبح زندانیان ممانعـت می کرد. یک روز شهید تندگویان قبل از بیدار باش برای نماز بیدار شد. او را به زیر هشت بردند و شکنجه اش کردند.
ادامه مطلبدر حین شلاق زدن، یکی بالای سرم می آمد و می خواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم. من مخالفت می کردم و آنها به زدن ادامه می دادند.
ادامه مطلبهمسرم وارد پادگان شد، من هم با یک ترفند ظریف به دنبال ایشان رفتم. وقتی با آقای هاشمی روبرو شدیم، او از این شیوه ملاقات خوشحال بود و می خندید.
ادامه مطلبدکتر شریعتی مانند بسیاری از مبارزان مورد غضب قرار گرفته و فعالیت هایش بیشتر سخنرانی عمومی یا مخفی بود، به صورت پنهان یا نیمه پنهان صورت می گرفت.
ادامه مطلبرفته رفته اشکالاتی جدی در مواضع و ایدئولوژی مجاهدین میدیدم و برخی از آنها را طرح میکردم. آنها ابتدا سعی میکردند به هر نحوی شده مرا توجیه کنند.
ادامه مطلبیکی از زندانیان که روحانیون از نماز شب او تعریف می کردند یک دفعه مارکسیست شد و به همه چیز پشت کرد. روحانیون و مذهبی های داخل زندان هم ترسیدند.
ادامه مطلبگفت: مرخص هستی. این بازجویی شاید نزدیک به دو ساعت طول کشید، از جا بلند شدم و با حالت نگرانی اشک در چشمهایم حلقه زده بود.
ادامه مطلباو ساواک را سرزنش می کرد که چرا به او اجازه کُشتن کمونیست های زندانی را نمی دهد! گفتم: اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد، چه؟ گفت: به جدت می کُشم!
ادامه مطلبآقای منتظری به یک جوک استناد میکرد که بگوید پاسدارها خلاف میکنند. ای کاش بنده این نامه را پاره نمیکردم، چرا که میتوانست سندی باشد.
ادامه مطلبیک روز که در خانهشان بودم، مادرم به من گفت: اگر بار دیگر زندانی شوی، من خواهم مُرد! در آن روز کوشیدم به ایشان اطمینان خاطر بدهم.
ادامه مطلببه مجرد اینکه سرباز روی خود را بر گرداند، سريع کاغذ را از دست آقای هاشمی گرفتم. او در بین صحبت هایش گفت که این نامه را به آقای توکلی بینا برسان.
ادامه مطلبپدر و مادرم آمدند. مادرم حال عجیبی داشت. چادرش را زیر بغل زده و با شتاب زنانه خاصی به سویم می آمد. شرمنده بودم که نمی توانستم پیش پای آنها بایستم.
ادامه مطلبشهید رجایی مصاحبه کرد. از تلویزیون و رادیو پخش شد. در این مصاحبه از مردم خواست، پول هایشان را به بانک ها برگردانند و پول ها به بانک ها برگشت
ادامه مطلبچند روز بعد از قتل عام مردم در ميدان شهدا، در جمع زندانيان سياسی مسلمان تصميم گرفته شد بيانيه ای در محكوميت جنايت ۱۷ شهريور صادر شود.
ادامه مطلبمأمورین به سراغ سلول شماره هفده رفتند. بعد صدای تالاپ، تولوپ بود که شنیده می شد. آنها با مشت و لگد به سختی آقای هاشمی را کتک می زدند.
ادامه مطلبمیان من و سلول شهید رجایی، یک سلول فاصله بود. من با سلول مجاور به وسیلهی مورس حرف میزدم، پیام به سلول رجایی میرفت و پاسخ آن برمیگشت.
ادامه مطلبآقای منتظری به رموز زندان آگاه و مشابه هر جریان و اتفاق را بارها دیده بود. این بار هم حدس زد این برق کار ضبط یا شنودی در سلول نصب کرد.
ادامه مطلبدر دادگاه اول، طیب و هفت هشت تا از رفقایش به اعدام محکوم میشوند، بقیه ۱۵ سال، ۱۰ سال و ۵ سال و این چیزها. پرونده البته ۱۷ نفر بودند.
ادامه مطلبمن که با پندار اعدام پای به اینجا گذاشته بودم کمی افکار خود را سامان دادم و بر خود مسلط شدم، فهمیدم که بازی دیگری را میخواهند سرم در بیاورند.
ادامه مطلبکیانوری به من گفت: یک مأموریت برای تو دارم. گفت: یکی از افراد ساواکی متعلق به جریان ضدانقلاب هست که اینها میخواهند در نماز جمعه بمبگذاری کنند.
ادامه مطلبمن که از امام خمینی تقلید میکردم، ابراز نکردم و در پاسخ گفتم: آیتالله میلانی. بازجو شروع به فحاشی کرد که تو دروغ میگویی.
ادامه مطلبطیب تا این حرف رو شنید بلند گفت: این حرف ها رو برا ننه ات بزن! یک بار گفتم، باز هم می گم، من با بچه حضرت زهرا سلام الله علیه در نمی افتم.
ادامه مطلبتوضیح دادم که آقای مهندس بازرگان و من و بسیاری از اعضای دولت در اینکه مرتکبان این جنایات بایستی محاکمه و مجازات شوند، موافق بودیم.
ادامه مطلبیک روز هم مرا بردند به عنوان بازجویی، دیدم محمد هم در آن اتاق است. بازجو شروع کرد به محمد فحش دادن؛ فحشهـای چارواداری و رکیک.
ادامه مطلبمرا خیلی شوک الکتریکی دادند. تمام بدن به رعشه در آمد. کسان دیگری که زندانی بودند را شکنجه میکردند و ما صدای شکنجه آنها را میشنیدیم.
ادامه مطلبدو برادر با هم در یک زندان و یک بند بودند. یکی مخالف مجاهدین و دیگری از موافقین سازمان. آنها با هم سلام و علیک نمیکردند، به خون هم تشنه بودند.
ادامه مطلب