
یک روز من رفته بودم برای رفع غائله اختلافات بین امل و فلسطینیها. سال قبلش در خدمت یکی از آقایان رفته بودیم که نشد. سال دوم هم با یکی از آقایون دیگر رفتیم که باز نشد. سال سوم یادم هست – متأسفانه در ماه رمضان هم اینها درگیر میشدند – اصرار کرده بودند که باید ما بریم.
روز جمعه ساعت ۱۰ بود، آقای دکتر ولایتی به من زنگ زدند، گفتند: چی شد؟
گفتم: به هر کس میگویم نمی آید.
بعد گفتند: پاشین به امید خدا یا علی بگین.
گفتیم: خدایا دیگه به خودت مربوط می شه.
در ساعت دو پرواز کردیم. شنبه صبح ملاقاتی با آقای حافظ اسد در سوریه کردیم که سه ساعت طول کشید. عصر آن روز رفتیم لبنان، با طرفین مذاکره کردیم. یک شنبه شب یک طرفه خودمان پیشنهاد آتش بس دادیم.
یادم هست که کارگزاری داشتیم آنجا، به ما گفت که: رعایت نمیکنند، کنف میشویم. عین جمله خودش است.
گفتم: بگذار کنف شویم. ما به خاطر خدا این کار را میکنیم.
بر عکس دیدیم همه رعایت کردند. به جز تک تیراندازی دیگر هیچی نبود. در حالی که یک هفته بود با تانک و توپ همدیگر را میزدند. خوب فردا هم جلسه گذاشتیم و پس فردا هم رفتیم برج البراجنه – اردوگاه معروف فلسطینیها – که چهل روز در محاصره بود، محافظ آنجا با کلاش همه را به رگبار بست که جداً اگر به زمین نیفتاده بودیم، لت و پار میشدیم.
رفتیم آن تو، آن موقع بچههای توی اردوگاه داشتند علف میخوردند. وقتی وارد شدیم، گفتیم: ما نماینده حضرت امام هستیم. آمدیم شما را از محاصره نجات بدهیم.
گفتند: شما از کجا معلوم نماینده حضرت امام هستید، از کجا بفهمیم؟
با کلی استدلال … و کار نداریم سرانجام آتش بس ایجاد شد، محاصره شکسته شد. مجروحین را آوردند، مجروحین امل هم در بیمارستان بودند. عصر آن روز رفتیم از طرفین هم بازدید کردیم. هدایایی هـم از طرف حضرت امام به آنها دادیم، چهارشنبه آتش بس برقرار شد.
بعد یک سر و صدایی توی دنیا راه افتاد، بیا و ببین، اما طبق معمول، روزنامههای خودمون خیلی بهای لازم نداده بودند. گفته بودند؛ با پیگیریهای هیأت ایرانی آتش بس شده اما نه مثل غربیها، برای غربیها بسیار مهم بود.
ما پنج شنبه آمدیم و شنبه، حاج احمد آقا زنگ زد، گفتند: خوب چه خبر؟
گفتم: همان خبرهایی که شنیدی.
گفتند: حالا خبرهایی را که ما نشنیدیم.
گفتم: میخواهید من بیایم خدمتتان عرض کنم.
گفت که: امروز پنج بعد از ظهر بیایید.
گفتم: امروز با آقای رئیس جمهور – آیت الله خامنهای – قرار دارم با رئیس جمهور قرار گذاشته بودم. میخواهید فردا هشت بیایم؟.
گفتند: نه فردا پنج بیایید.
ما فردا رفتیم. خلاصه رفتیم تو و سلام و حال و احوال و یک مقداری هم شوخی … بعد گفتیم: الحمدلله این بود و این بود یک پنج دقیقهای طول کشید.
آقای انصاری آمدن گفتند: آقا تشریف آوردن.
حاج احمد آقا گفتند: بریم.
معلوم بود که ایشان همه پخت و پزهای لازم را کرده بودند… اگرچه این مسأله را روزنامهها و مطبوعات خود ما خوب منعکس نکرده بودند. اما حاج احمد آقا ریز مسأله را به امام عرض کرده بودند و امام فرموده بودند: به فلان کس بگین بیاید تا یک دستی به سر و گوشش بکشم. و من رفتم خدمت حضرت امام.
امام فرمودند: من در جریان فعالیت شما هستم. خیلی برای شما دعا کردم. خیلی کار سختی بود و شما موفق شدید، خیلی مهم بود.
گفتیم: آقا ما که کاری نکردیم. هر کس از جمهوری اسلامی میرفت به همین نتیجه می رسید. ما که خودمون کسی نیستیم.
امام فرمودند که: نه شما خیلی زحمت کشیدین.
این رو که من گفتم؛ هر کس از این نظام میرفت یا از این کشور می رفت و با حمایت جمهوری اسلامی، به این نتیجه میرسید. خیلی امام شکفته شدند و خوشحال شدند و عبای خودشون را به ما لطف کردند.