دوران مبارزه

آزادی با تعهد

حجت الاسلام علی اکبر ناطق نوری

چند روز پس از برگزاری مراسم ختم شریعتی، مأموران رژیم به سراغم آمدند. عصر با پسر بزرگم، آقا مصطفی در منزل بودم و خانواده هم به امامزاده قاسم رفته بودند، مشغول نظافت منزل بودم، سطل آشغال را به آقا مصطفی دادم که بیرون ببرد، وقتی بیرون رفته بود مأمورین آمده بودند جلوی در منزل و به آقا مصطفی گفته بودند: بابات هست؟

او هم گفته بود: بله.

یک مرتبه ٣ – ۴ مأمور به داخل آمدند و سـؤال کردند: آقای ناطق شمایید؟

گفتم: بله.

تمام خانه را تفتیش کردند و دست مرا گرفتند و گفتند: بفرمایید برویم.

من هم فرزندم را به همسایه‌مان آقای مرتضوی سپردم و به این ترتیب مرا گرفتند. در جیبم دفترچه یادداشتی بود. سر کوچه‌ی آبشار که رسیدیم گفتم: آقاجان نسخه‌ای دارم که باید به داروخانه بدهم تا خانواده بیایند، بگیرند.

آنها هم اجازه دادند. رفتم داخل داروخانه آن جا شلوغ بود، از لای عبا دفترچه را انداختم زیر پای جمعیت و آمدم بیرون و خیالم راحـت شـد. در بین راه مأمورین می‌گفتند که خیلی آرامی و می خندی، مثل اینکه خیلی به زندان رفتی و آمدی؛ گفتم: بله.

سرانجام مرا به کمیته‌ی ضد خرابکاری بردند و مرا یک هفته در سلول انفرادی نگه داشتند. همسرم وقتی متوجه دستگیریم شده بود، خیلی نگران شده بود چون در همین زمان مرحوم ایروانی برای من از حضرت امام نامه‌ای در امـور حسبیه گرفته بود و نامه هم در منزل بود، منتها ساواکی‌ها نامه را پیدا نکرده بودند و خانم وقتی که به تهران مراجعت کرده بود و نامه را دیده بود، خیالش راحت شده بود.

در مدت کوتاهی که در کمیته‌ی مشترک بودم، از غذای بند نظیر گوشت استفاده نمی‌کردم بیشتر نان و پنیر مصرف می‌کردم. گاهی داخل زندان شروع به خواندن می‌کردم، صدایم بد نبود. مأمور می‌آمد می‌گفت: آشیخ فکر می‌کنی این جا هتل است که می‌خوانی؟

وقتی منوچهری که آدم لانی بود، مرا بازجویی می‌کرد، آقای هادی غفاری را نیز آوردند. من شروع کردم به خندیدن و سلام و علیک کردن. علیرغم اینکه ایشان آدم شجاعی بود از خندیدن من بیشتر روحیه گرفت. منوچهری گفت: همدیگر را می‌شناسید؟

گفتم: بله.

سپس منوچهری گفت: اگر الان آزادت کنیم باز هم دنبال این کارها می‌روی؟

گفتم: حالا برویم بیرون، ممکن است، اگر وظیفه و تکلیف باشد، بله.

منوچهری خیلی عصبانی شد و فحش و ناسزا گفت. آقای غفاری بعداً به من گفت: از این جوابت خیلی لذت بردم و روحیه گرفتم.

سپس منوچهری گفت: ما از شما آشیخ‌ها خیلی عکس داریم اگر بخواهیم رو می‌کنیم. و عبدالرضا حجازی را اسم آورد.

من با خنده گفتم: می‌دانی داداش از ما یکی که نداری.

منوچهری از این جواب خوشش آمد و با خنده گفت: آشیخ هنوز دیر نشده.

گفتم: حالا که نداری بعد هم معلوم نیست.

این نوع برخوردها همراه با خوش خلقی ابهـت اتاق بازجویی را به هم می‌ریخت. بالاخره از ما تعهـد گرفتند که دنبال این کارها نرویم و مرا آزاد کردند و به قول آقای شجونی ۴۰ هزار بار تعهد دادیم باز هم دنبال این کارها رفتیم.

 

منبع: خاطرات حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ناطق نوری، تدوین: مرتضی میردار، چاپ سوم: ۱۳۹۲، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ج ۱، ص ۱۱۸ – ۱۱۹

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x