
شهید رجایی، مهندس تندگویان را به عنوان وزیر نفت منصوب کرد. وی به مجرد اینکه منصوب شد، مرا به عنوان قائم مقام خود و ریئس هیئت مدیره و مدیرعامل شرکت نفت، منصوب کرد. بعد از آن ماجراهایی که پیش آمد و یک ماه بعد از شروع وزارت وی، جنگ تحمیلی شروع شد. از رادیو بی بی سی شنیدم که صدام می گفت: چند روزه می خواهد خوزستان را تصرف کند و بعد هم تهران را متصرف شود. بی بی سی می گفت: اگر صدام موفق شود، جنگ را برده است.. که الحمدلله موفق نشد. بنابراین، ما فکر کردیم کارکنان ما در خوزستان زیر گلوله هستند و تصمیم گرفتیم که به آبادان برویم و پالایشگاه را از نابودی نجات دهیم.
در طول یک ماه که شهید تندگویان وزیر نفت بود و سپس به اسارت در آمد، ما سه بار به آبادان رفتیم و این واقعا یک رکورد است. اگر اکنون پالایشگاه آبادان با وجود اینکه آسیب زیادی دید، به عنوان بزرگترین پالایشگاه ایران مطرح است، به این دلیل است که آنجا جانفشانی هایی صورت گرفت؛ کارکنان صنعت نفت، جوان ها و مردم آبادان کمک کردند و در رأس آنها شهید تندگویان وزیر نفت بود که ما به همراه او سه بار به آبادان رفتیم؛ همه برج ها، لوله ها و مخازن را تخلیه کردیم و با انواع و اقسام وسیله هایی که ممکن بود، با بخار، با نیتروژن و… اینها را شستشو دادیم که در تمام طول هشت سال جنگ لحظه به لحظه فقط تخریب فیزیکی شد.
صحنه های آن روز واقعا توصیف شدنی نیست. وقتی به آبادان رفتیم، به دلیل بمباران های پیاپی، بخش مهمی از شهر تخلیه شده بود و باقی مردم نیز در حال خروج بودند. در همان زمان، بعضی روزها ده هزار وعده غذا تهیه می کردیم و به جبهه، رزمنده ها و… در پالایشگاه آبادان می رساندیم. چون پالایشگاه این امکان را داشت. آنقدر بمباران شدید بود که من از شهید قدوسی، دادستان انقلاب درخواست کردم آتش نشان هایی را که به خاطر آتش گرفتن سینما رکس در زندان بودند، مرخص کند؛ آنها هم به خاموش کردن آتش کمک می کردند. دو نفر از این آتش نشان ها در همان روزها به شهادت رسیدند.
همچنین از مرحوم مهندس توسلی، شهردار تهران، دو دستگاه ماشین آتش نشانی همراه با ۱۲ یا ۲۴ آتش نشان کمکی برای مهار آتش احتمالی قرض گرفتم و آنها به آبادان فرستاده شدند؛ به دلیل بمباران بی امان بعثی ها و در نتیجه آتش سوزی مخازن و برج ها، دود تمام سطح پالایشگاه را می گرفت و همین موضوع موجب می شد که سطح شهر تاریک و دودآلود شود؛ فضا مثل شب تاریک می شد و دوباره با بمباران بعدی فضا با نور آتش روشن می شد. از آن طرف رودخانه اروند از نخلستان های عراق به طرف ما شلیک می کردند و مرتب آنجا را می زدند؛ هر لحظه بچه های ما زخمی یا شهید می شدند. واقعا شرایط غیرقابل توصیفی بود…
ما در سفر سوم به آبادان موفق شدیم پالایشگاه را حفظ کنیم. یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت: در ساختمان شماره ۳، ۵ و… که در گذشته محل اقامت مدیران ارشد صنعت نفت بود که گاهی به آبادان می آمدند، فرش های ذیقیمت و… هست.
گفتم: بله می دانم. ما آنها را به تهران می فرستیم.
همین کار را هم کردیم. یکی از آشنایان من به نام ناصر کره بندی – که در اداره خدمات اداری یا به اصطلاح آن روز، آفیس سرویسز پالایشگاه آبادان کار می کرد – به ما کمک کرد که این وسایل به تهران فرستاده شود. اما به او گفتم: دو چیز مهمتر از فرش هاست؛ یکی، اطلاعات کامپیوتر آبادان بود که تمام مستندات صنعت نفت منطقه را در بر می گرفت؛ به خواست من از همه این اطلاعات کپی و بک آپ گرفتند و به تهران فرستاده شد. دیگری، ادتیوها، مواد افزودنی، کمیکال ها و مواد شیمیایی موجود در اداره انبارهای پالایشگاه بود که این اقلام نیز به تهران فرستاده شد.
مهمتر از همه اینها، پالایشگاه و شهر آبادان بود که با جانفشانی کارکنان دلیر و از جا نگذشته صنعت نفت و مردم حفظ شد… به هر حال موفق شدیم پالایشگاه آبادان را تا حدودی حفظ کنیم و اگرچه بخش هایی از بین رفت، اما آن چیزهایی که ارزش داشت – و الان نیز برای کشور ارزش دارد – باقی ماند. در سفر آخر به آبادان، بعثی ها در میانه جاده کمین کرده بودند؛ ماشین ما را متوقف کردند و ما در ابتدا فکر می کردیم که نیروهای خودی هستند! ولی معلوم شد عراقی هستند و ما اسیر شدیم. شهید تندگویان وزیر نفت، مهندس یحیوی سرپرست مناطق نفتخیز – که از اهواز با ما آمد- اسماعیلی راننده و دو نفر محافظ وزیر که نام یکی از آنها بخشی پور بود و نام دیگری را به یاد ندارم. ما شش نفر در آن ماشین بودیم و اسیر شدیم.
وقتی جلو ما را گرفتند، ما خیال می کردیم که نیروهای خودی هستند، چون لباس نظامی بر تن نداشتند. در طول مسیر، چند ایست و بازرسی را رد کرده بودیم و در آنجا هم فکر کردیم یکی از همان پست های نگهبانی خودمان است. یکی از محافظان از ماشین پیاده شد و چون سلاح به دست داشت، به مجرد پیاده شدن، بعثی ها ماشین را به رگبار بستند. آن موقع فهمیدیم که اینها عراقی هستند. بیرون آمدیم و پشت ماشین سنگر گرفتیم و بعد اسیر شدیم. در این بازدید، دو ماشین دیگر نیز همراه ما بودند و پشت سر ما حرکت می کردند؛ یکی، ماشین دکتر منافی وزیر بهداری و همکارانش بود و دیگری، ماشین حامل چند تن از نمایندگان مجلس از جمله مهندس معین فر، مهندس سحابی و مهندس صباغیان. آنها عضو کمیسیون انرژی مجلس بودند. خوشبختانه آنها با فاصل های – که مهندس یحیوی گفته بود – حرکت می کردند. آنها زود متوجه شدند که ما گرفتار شده ایم، بنابراین فرار کردند و بحمدلله دستگیر نشدند. این آغاز اسارت ما بود.