
وقتی پدر خانم آقای فروهر، مرحوم اسکندری از دنیا رفت، حاج محمد خلیل نیا دوست مشترکمان به من گفت: قرار است برای مرحوم اسکندری در مسجد ارک گرفته شود، شما حاضری منبر آن را بروی؟
گفتم: بله
ختم برگزار شد و اقشار مختلفی در آن شرکت کرده بودند. عده ی زیادی از دانشجویان بودند. مرحوم طالقانی، سحابی، بازرگان و سرهنگ رحیمی هم شرکت کرده بودند. منبر رفتم و درباره ی حکومت اسلامی صحبت کردم و حرف ها را کشاندم به فرمایشات امام حسین {ع} که می فرماید: اگر کسی سلطان ستمگر را ببیند کـه حلال خدا را حرام می کند و حرام خدا را حلال می کند و سکوت کند جا دارد که با این سلطان ستمگر در جهنم در یک جا قرار بگیرد.
این ختم درست بعد از جشن های ٢۵٠٠ ساله برگزار شده بود. من هم به همین دلیل بحث حاکم جور و سلطان ستمگر را مطرح کردم. آخر منبر هم این شعر معروف پروین اعتصامی را خواندم:
◾️ روزی گذشت پادشی از گذرگهی
◾️ فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
◾️ پرسد زان میانه یکی کودکی یتیم
◾️ کین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
◾️ آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست
◾️ پیداست آن قدر که متاعی گرانبهاست
◾️ نزدیک شد پیرزنی گوژپشت و گفت
◾️ این اشک دیده ی من و خون دل شماست…
از منبر که آمدم پایین، آقای سرهنگ رحیمی جلو آمد و پیشانی مرا بوسید و با صدای بلند گفت: آقای ناطق از این چاشنی که به کار بردی متشکرم.
ایـن شعر را چاشنی منبر دانست. آقای حسین شاه حسینی هم که به نوعی فامیل ما هست، آمد و مرا بدرقه کرد و من به منزل رفتم، شاید یک هفته از این ختم نگذشته بود که ساواک مرا احضار کرد و بازداشت شدم. در زندان حوصله ام سر رفت. در را زدم و گفتم: آقا ما کار و زندگی داریم.
یک کسی آمد گفت: مگر خانه عمه ات است که این طور صحبت می کنی. اینجا ساواک است. کار و زندگی چیست؟
خلاصه مرا سوار ماشین کردند و به قزل قلعه بردند. در بین راه یکی از مأمورین گفت: می دانی کجا می رویم؟
گفتم: قزل قلعه
گفت: بلدی کجاست؟
گفتم: بله چند دفعه رفتم و آشنایم.
یک راست مرا به اتاق بازجویی بردند. کمالی معروف گفت: چرا در مجلس ختم درباره ی حکومت اسلامی حرف زدی؟ در ختم راجع به مرگ، آخرت و قیامت صحبت می کنند تا مردم متنبه بشوند. تو اگر مریض نبودی راجع به حکومت اسلامی در ختم صحبت نمی کردی؟
گفتم: کجای این منبرم توهین به شاه بوده؟
او جواب جالبی داد و گفت: نمی خواهد اسم شاه باشد، اولاً ما کاری نداریم که بالای منبر چه گفتی، ما کار به آن پای منبری ها داریم که سرشان را تکان می دهند، آنها از صحبت شما چه می فهمند، آن برای ما مهم است. دوم، شما آشیخ ها خیلی پدر سوخته اید. بالای منبر می گویید معاویه این طور بود، یزید این طور بود. هارون این طور بود، بعد هم می گویید در هر زمانی این چنین است و بعد می گویید ما کی به شاه فحش دادیم؟ گفت: آشیخ آن شعرهایی که خواندی بخوان ببینیم یادت است.
گفتم: بله
گفت: بخوان
من هم شروع کردم یک خط در میان به خواندن. یک مرتبه محکم گذاشت در گوشم؛ گفت: فلان فلان شده بالای منبر مثل بلبل می خواندی حالا این جا لکنت گرفتی و یادت رفته بخوانی؟
واقعاً این اشعار پروین را در پرونده ی من گذاشته بودند، بالاخره مرا دراز کردند و چند تا مأمور روی سرم مفصل کابل و مشت و لگد می زدند. بنیه ام خیلی خوب بود مثل حالا پیر نشده بودم. بلند شدم، دو مرتبه مرا خواباندند و کابل زدند.
برای بار دوم بلند شدم، گفتم: خوب من حالا می روم.
گفتند: کجا؟
گفتم: عصر یک مجلس ختم در دزاشیب در مسجد آقای هرندی است که قول دادم که به آنجا بروم.
یک سیلی محکم دیگری در گوشم گذاشت و گفت: چه شیخ بی حیایی، حالا این کارها را کرده، این همه هم کتک خورده، باز می گوید می خواهم منبر بروم، برو داخل.
و مرا به داخل زندان بردند و قابلی و جعفری که از مأموران زندان بودند مرا می شناختند، تا مرا دیدند خندیدند و گفتند: آقای ناطق باز شما را آوردند؟
گفتم: بله
بدنم خیلی درد می کرد و می سوخت. رفتم و کنار بخاری نشستم و با صدای بلند حرف زدم. یکی از این زندانی ها از داخل بند گفت: آقا شما روحانی هستید؟
گفتم: بله
گفت: یک استخاره برایم بکن.
من هم استخاره کردم و گفتم: خوب است.
بقیه ی زندانی ها که گویا کُرد بودند و از کردستان و آذربایجان غربی آنها را آورده بودند نیز درخواست استخاره کردند. من برای آنکه به آنها روحیه بدهم، نوعاً می گفتم: استخاره خوب است. شب مرا آزاد کردند.