
یک نوجوان داشتیم به نام محسن شفیعی که بعدها در جنگ شهید شد. ایشان را هم ما به مشهد برده بودیم. برایش سیگار میگرفتیم (به عنوان سیگارفروش) سر یک محله و منطقه میگذاشتیم تا منافقین را شناسایی کند. یک بچه تیز و باهوش مثل مته سر دریل هرجایی میگذاشتی واقعا کارساز بود. روی اطلاعاتی که به ما میداد کار میکردیم. منجمله یک روز اطلاعاتی داد که فلان آقا در فلان ساعت سر قرار میآید. ما یک تیم را فرستادیم رفتند که دو نفرشان هم محافظین آقای فلاحیان بودند چون نیرو کم آورده بودیم. در بین نیروها یکی از توابین و یکی دو نفر هم از بچههای مشهد بودند که باید سر قرار فلکه ضد میرفتند. بچهها سر قرار میروند و میبینند که این فرد منافق در یک رستوران رفت. تماس گرفتند که این به رستوران رفت. چه کار کنیم برویم یا نرویم؟
گفتیم: عادی بروید در رستوران یک مختصری خودتان را با غذا سرگرم کنید.
باز یکی آمد بیرون تماس گرفت که ما اینجا مشغولیم، او هم دارد غذا میخورد موهایش را هم رنگ کرده ولی خودش است. چه کنیم بزنیم؟
من دیدم اگر در رستوران بزنند ممکن است یک عدهای هم کشته بشوند. گفتیم: پیشنهاد خودتان چیست؟
گفتند: ما بخواهیم درگیر بشویم شاید یک عده هم اینجا کشته بشوند. اگر اجازه بدهید بیرون که آمد او را بزنیم.
گفتیم: باشد بیرون آمد اجازه ندهید فرار کند؛ بزنیدش!
این فرد بیرون میآید. وقتی که دارد میرود بچهها به او ایست میدهند، نمیایستد فرار میکند. بچهها تیراندازی میکنند گلوله به سرش میخورد و روی زمین میافتد. وقتی زمین میخورد، دستش بیحس میشود در حالی که نارنجک هم دارد از دست او میغلطد و جلو میآید. بچهها میدوند که نارنجک را بردارند غافل از اینکه ضامن نارنجک کشیده شده بود. ظاهرا از رستوران که بیرون آمد، به بچههای ما مشکوک شده بود و ضامن را کشیده بود. وقتی گلوله به مغزش میرسد، دستش بیحس میشود و نارنجک رها میشود. تا بچهها میآیند این را بردارند نارنجک منفجر میشود. این انفجار باعث میشود که یکی از بچهها به نام حمید و دیگری به اسم رضا شاهنده به شدت آنجا مجروح شدند. آن تواب ایلامی هم پایش ترکش خورده بود.
اینها را به بیمارستان امام رضا علیه السلام منتقل کردند بعدا گفتند آن دو نفر یعنی حمید و رضا شهید شدند. پیکر آنها را به مرقد مطهر امام هشتم علیه السلام بردیم، طواف دادیم و غبار این فرشهای بالای سر حضرت را هم روی تابوت اینها تکاندیم و شهدا را به کرمانشاه منتقل کردیم.
یک برادر دیگر شهید شاهنده در عملیات مرصاد شهید میشود. رضا در سال ۶۰ و برادر دیگر در سال ۶۷ شهید میشود. این دو تا برادر الان قبرهایشان کنار هم هست. آن محسن شفیعی هم که با اینها همکاری میکرد شهید شد. محسن هم قبرش به فاصله دو متر از این قبرهاست. مادر شهیدان شاهنده یک قبر اینجا برای خودش میگیرد. وقتی جنازه او از مفقودی پیدا میشود. مادر محسن شفیعی میگوید من دلم می خواست این فرزند شهیدم در کنار شهدای شما باشد. لذا این شهدای سال ۶۰ و ۶۷ و ایشان که ده سال بعد از آنها جسدش پیدا میشود کنار هم قرار گرفتند.