
شامگاه جمعه چهارم خرداد ۵۸ بود. یکی از پاسداران، نزدیکیهای ساعت ۹ شب به وسیله زنگ در خانه، اطلاع داد که دو نفر از سوی آقای علیاکبر ناطقنوری برای من نامهای آوردهاند و میخواهند مرا ببینند. من که تصمیم گرفته بودم در مورد کارهای مردم، سختگیری نکنم، گفتم: ایشان را به اتاق پذیرایی راهنمایی کنید.
بعد هم خودم به آن اتاق رفتم. در آنجا دیدم جوانی با پاسدار محافظ منزل، در اتاق پذیرایی نشستهاند. با آمدن من، پاسدار بیرون رفت و بعد از آن، من رو به جوان کردم و گفتم: اگر کاری دارید بفرمائید.
او بلند شد و آمد ایستاد جلوی صندلی من، چیزی از جیبش درآورد و گفت: متأسفانه فراموش کردهام که نامه را همراه بیاورم.
من با توجه به اینکه فاصلهای نیز با وی نداشتم، مچ همان دستی را که اسلحهاش در آن بود، گرفتم و با وی گلاویز شدم و متوجه شدم در حالی که او از خود دفاع میکند، رفیق وی نیز در حیاط منزل، جلوی پاسدار دیگر را گرفته و نمیگذارد که او به کمک من بیاید.
اما سرانجام وقتی او دید که دوستش نمیتواند در اتاق پذیرایی، کاری از پیش ببرد و گیر افتاده، وارد اتاق شد و از همان کنار در ورودی، شروع به تیراندازی کرد. در این لحظه بود که عفت و سایر اعضای خانواده به کمک آمدند؛ این در حالی بود که من احساس میکردم یک تیر به من اصابت کرده و از شکمم خارج شده است.
در این لحظات شخصی که درون اتاق بود، همچنان تلاش میکرد گلولهای دیگر به سوی من شلیک کند که عفت، همسرم مانع او شد کـه وی بتواند به سر من و یا جای حساس دیگر تیراندازی کند. آنها هم که دیدند نمیتوانند کاری بکنند، پس از این درگیری از صحنه حادثه گریختند.
بعد از فرار آن دو نفر، عفت با اتومبیل یکی از همسایگان، مرا به بیمارستان شهدا در میدان تجریش رساند. در آنجا هم پزشکان نهایت لطف را با سرعت تمام انجام دادند و در حالی که در اثر گلوله، به کبد و بخشی از ریهام، آسیب رسیده بود، با کمک خداوند و تلاش و همت آقایان دکتر سید محمود طباطبایی، دکتر مهربان سمیعی، دکتر موسوی، خانم دکتر آفاق آذربال و جمع دیگری از پزشکان و پرستاران، خطر برطرف شد.
وقتی تیر خوردم، یک لحظه فکر کردم که شهید میشوم و به آرزوی دیرینه ام – که شهادت در راه خدا بود – رسیدهام؛ اما وقتی که در بیمارستان به هوش آمدم و دیدم که علیرغم آن صدمات هنوز زندهام، دانستم که قسمت من چیز دیگری است.
بعد که مطلع شدم حضرت امام، برای سلامتی و نجات من از این حادثه، نذری کردهاند، فکر کردم که شاید خداوند نذر ایشان را بر خواسته شخصی من، ارجحیت داده و آن را پذیرفته است.