
روزی مرا صدا کردند و به اتاق سربازجو رسولی بردند. بعـد از من شیخ احمد کروبی و شیخ منتظری را هم به آنجا آوردند. روی من به سوی دیوار بود. وقتی آنها را دیدم با خود گفتم: وای، الآن همه چیز خراب می شود. سرم را به زیر انداختم.
رسـولی گفت: عزت! آقایان را می شناسی؟
گفتم: نه!
گفت: ایشان که خیلی معروف اند.
گفتم: تو خودت می دانی که من میانه ام با آخوندها خوب نیست با آنها رابطه ای نداشته و ندارم.
گفت: بازی در نیاور! اینکه منتظری معروف است چطور نمی شناسی؟
گفتم: اسمش را شنیده ام، ولی هیچ وقت هیچ کاری با او نداشته ام.
البته من کاملاً هر دوی آنها را می شناختم و در دل خدا خدا می کردم که آنها کار را خراب نکنند و بگویند که مـا هـم نمی شناسیمش.
وقتی رسولی از شیخ احمد پرسید: تو چطور، آیا این را می شناسی؟
او با سادگی تمام گفت: مگر من ساواکی ام! خب معلومه اگر هم بشناسمش، به تو می گویم که نمی شناسمش. مگر من مأمورم که بگویم می شناسمش.
از آقای منتظری پرسید، او هم گفت: نمی شناسمش.
رسولی گفت: این عزت شاهی است.
در این لحظه آقای منتظری برگشت و گفت: عـزت! تویی؟
کـه من از عکس العمل او جا خوردم. رسولی گفت: تو که می گفتی نمی شناسی اش! پس چطور شد شناختی؟!
منتظری که فهمید کار خراب شده سعی کرد وضعیت را اصلاح کند، گفت: واقعاً نمی شناسمش، ولی تابستان یکی ـ دو سال پیش بود که در روزنامه ها نوشتند یک تاکسی در خیابان فردوسی منفجر و فردی به این نام در آن کشته شد. تعجـب مـن هـم به این دلیل است که آن آدم الآن زنده و رو به رویم است.
رسولی فهمید که میان ما رابطه ای است اما به روی خود نیاورد و توجیه منتظـری را قبول کرد. بعد پرسید: سیگار می کشید؟
منتظری گفت: من نمی کشم، امـا بـه شـما هـم می گویم که نکشید چرا که هم برای جسمتان بد است، هم پولتان را از بین می برید. با این پول پسته بخرید هم خودتان بخورید هم بدهید به زن و بچه تان.
رسولی مدتی ما را تنها گذاشت و ما نشستیم به گپ زدن.