
بعد از ضربه شهریور ۵۰ تفکری در میان مجاهدین رواج یافت که بر اساس آن هر کس بخواهد مبارزه کند ما به او کمک می کنیم. بر اساس همین طرز تفکر بود که تعداد افراد لاابالی در سازمان افزایش یافت. به این ترتیب مجاهدین بیشتر یک سازمان سیاسی بود تا یک سازمان ایدئولوژیک؛ چیزی شبیه ساف.
الفتح هم سازمانی مذهبی نیست در عین حال که سازمانی غیرمذهبی هم نیست، بلکه سازمانی سیاسی – نظامی است. الگوی مجاهدین هم الفتح بود، اما با محذورات و محدوداتی مواجه بودند، چرا که جامعه مذهبی بود، و مجاهدین مجبور بودند که به مذهب و اسلام تظاهر کنند، چرا که در غیر این صورت از جامعه طرد میشدند.
آنها اگر میگفتند ما به خاطر اصل مبارزه در برابر سرمایهدار، استبداد و استعمار ایستادهایم دیگر کسی در جامعه به آنها روی خوش نشان نمیداد و از کمکهای مردمی و از وجوهات شرعی برخوردار نمیشدند. آنها فقط و فقط به این خاطر خود را مذهبی جلوه میدادند که بتوانند از احساسات و امکانات مذهبی مردم استفاده کنند.
من از همان ابتدا نسبت به رفتار، گفتار و کردار ایشان شک و تردید داشتم. لذا کسی را به اینها معرفی نکردم و فقط خودم رفتم، آن هم به این خاطر که بیشتر بشناسمشان و شناخت درست و دقیق از ایشان بیابم. بیشترین ارتباط من در سازمان با وحید افراخته بود. از طریق او با برخی آقایان برخورد میکردم. به این صورت که وقتی به سر قرار میرفتم میدیدم که او با دیگران ارتباطاتی دارد و با کسی در حال قدم زدن و صحبت است.
از او جدا میشد و به طرف من میآمد. بیشتر اوقات من آن کس را میشناختم، شاید وحید هم با این کار میخواست مرا به او نشان بدهد یا او را به من نشان بدهد. کارهایی که به لحاظ امنیتی اشکال داشت. من از قبل طی مذاکراتی قرار گذاشته بودم اگر چنانچه خلاف حرفهایی که میزنند مشخص شود من نه تنها از این گروه جدا میشوم بلکه دست به افشاگری هـم خواهم زد.
و دیگران را هم روشنتر خواهم کرد و تا آنجایی که بتوانم، نخواهم گذاشت که مورد سوءاستفاده قرار گیرند. بنابراین آنها با علم به این نکته و نیز وقوف بر نفوذ و ارتباط من با بازاریان و تیپهای مذهبی مبارز، مایل نبودند که من از برخی دیدگاههای انحرافیشان آگاه شوم. اگر هم مسائلی پیش میآمد و مغایر با نظر من بود، توجیه و لاپوشانی میکردند.
به عنوان نمونه هر وقت به آنها میگفتم: بیایید با هم قرآن یا کتابی بخوانیم یا صحبتی بکنیم، دستی به سر و گوش من میکشیدند و میگفتند: تو که موضع ما را میدانی ما الآن امکاناتمان کم است، بایستی وقتمان را بر تربیت افراد بگذاریم، اگر ما چهار نفر مثل تو داشتیم وضعمان خیلی خوب بود. تو باید خودت بیایی و به همه درس بدهی.
من هم صریح میگفتم: من که سواد ندارم، ولی در مسائل تشکیلاتی و نظامی شهامتش را دارم و برای همین نیاز دارم از مواضع سیاسی و جو تشکیلات آگاه شوم.
آنها طفره میرفتند و میگفتند: عزت تو خودت خوب میدانی که ما وقت این کارها را نداریم ما باید الان وقتمان را صرف دیگران بکنیم، همه که مثل تو نیستند، باید روی آنها کار بکنیم تا در حد شما بشوند. اگر چنین کردیم، کار اصلی و مهمی را صورت دادهایم، و هر وقت هم که فرصت داشتیم باهم کار میکنیم.
رفته رفته اشکالاتی جدی در مواضع و ایدئولوژی مجاهدین میدیدم و برخی از آنها را طرح میکردم. آنها ابتدا سعی میکردند به هر نحوی شده مرا توجیه کنند ولی وقتی جدی بودن اشکالات و مواضعم را میدیدند سعی میکردند اصطکاک و برخوردی پیش نیاید و از اول طوری برخورد میکردند که من اطلاعی نیابم و کار به این مراحل کشیده نشود.
یک روز در باب جزوء سوره محمد صحبت شد. آنها در این جزوه راجع به شهادت و سمبلهای شهادت مصادیقی را ذکر کرده بودند که بحثانگیز بود. در تفسیری که داشتند چهگوارا، هوشی مینه و امثال ایشان را به عنوان سمبل شهادت معرفی کرده بودند.
من اشکال میکردم که این صحیح نیست در حالی که مکتب خود ما نمونههای والایی از شهدا را دارد، شما این مارکسیستها و کمونیستها را به عنوان شهید معرفی میکنید. قضاوت در مورد انجام و عاقبت این افراد در دست خداست، اما این پر واضح است که آنها اعتقادی به شهادت نداشتند و همین طور پیروانشان نیز اعتقادی ندارند. آیا بهتر نیست شما به جای ایشان از بلال حبشی، ابوذر غفاری، عمار، یاسر و … اسم ببرید؟!
آنها میگفتند: نه! این افراد قدیمی شدهاند باید کسانی مطرح شوند که در جریان جنبشهای آزادیبخش معاصر کشته شده باشند و ذهن مردم آمادگی پذیرش موضوعات آنها را داشته باشد. ابوذر و عمار و بلال که کار مسلحانه به روش امروزی انجام ندادند.
میگفتم: پس اگر دنبال آدمهای امروزی هستید آقای سعیدی که در شکنجه کشته شد و یا بچههای اولیه سازمان که اعدام شدند را طرح کنید. یا حداقل اینکه به سراغ کسانی بروید که در کشورهای اسلامی مبارزه کردهاند مثل جمیله بوپاشا.
که آنها باز به شکل دیگری از پاسخ صحیح طفره میرفتند. این طرز تفکر باعث محدودتر شدن من بود و آنها سعی میکردند دُم لای تله ندهند، و از ارتباطهایشان با کمونیستها و دیگر دیدگاههای انحرافیشان من چیزی نفهمم و اگر فهمیدم به طریقی ذهنم را از آن مسئله منحرف کنند.