دوران مبارزه

سنار مامدی

یک روز با خبر شدیم که سنار مامدی با نیروهای خود در حال حرکت به سمت شهر ارومیه است و قصد دارد این شهر را تصرف کند. این خبر مثل توپ در سطح شهر صدا کرده و همه به وحشت و اضطراب افتاده بودند. حتی بعضی ها در حال تخلیه ی خانه و زندگی خود و خروج از شهر بودند. افرادی رفتند تحقیق کردند، معلوم شد خبر صحت دارد حدود ۱۵۰ نفر فقط مسلح اسب سوارند و تعدادی هم به صورت پیاده و مسلح او را همراهی می کنند.

در ضمن، اطلاع یافتیم در داخل شهر هم تعدادی ضد انقلاب و اراذل و اوباش، با وی دست همکاری خواهند داد و ماشین و سایر وسایل در اختیار آنها خواهند گذاشت. او از سمت کردستان می آمد. هنوز یکی دو روز طول می کشید تا به ارومیه برسد و اگر هم می خواست داخل شود یک راه بیشتر نداشت و بایستی از سمت پارک جنگلی بند به خیابان بند وارد شهر می شد.

در یک اقدام سریع و جدی، رفتم و با صاحب خانه های خیابان شهید بهشتی به طور خصوصی دیدار کردم و از آنها خواستم از هر ده خانه، یک اتاق در اختیار رزمندگان ما بگذارند و ما در دو طرف خیابان بتوانیم نیروهای مسلح خود را به صورت مارپیچ مستقر کنیم… همه با استقبال گرم پذیرا شدند، بی درنگ استقرار مسلحین را آغاز کردیم، به طوری که به سرتاسر خیابان از نظر نظامی اشراف کامل پیدا نمودیم، همه چیز آماده شد.

نیروها را توجیه کردم که وقتی نیروهای سنار وارد خیابان شدند، هیچ کس حق تیراندازی ندارد، مگر اینکه من دستور تیر صادر کنم. در چند جای خیابان بلندگوی دستی گذاشته بودیم و قرار بود از طریق بلندگو، پیام من به نیروهای دوردست برسد. خودم نیز یک بلندگو در دست داشتم و در ساختمانی در فلکه ی بند، مستقر شده بودم.

در اتاقی که من بودم یک مسلسل سنگین گذاشته بودیم، چند مسلسل سبک نیز دست بچه های دیگر بود که در خیابان، داخل منازل مردم سنگر گرفته بودند. در ضمن، با یک خط تلفن از محل استقرار من، با انتهای خیابان اول ورودی به شهر با بچه هایی که در آن جا مستقر بودند، ارتباط داشتیم تا در اولین فرصت خبرها را به من برسانند. همه چیز کاملا آماده شده بود.

ناگهان رزمندگانی که در آن سر خیابان بودند، با تلفن خبر دادند که نیروهای سنار نزدیک شهر شدند و در حال عبور از پل قویون کورپوسی هستند. بعد گفتند: خود سنار مامدی در حالی که دو قطار فشنگ به صورت ضرب در به خود بسته و دو اسلحه ی کمری در کمر و یک اسلحه نیز در دست دارد، سوار بر اسب در جلوی ستون قرار گرفته و نیروهای خود را به سمت شهر هدایت می کند.

گفتم: کاری نداشته باشید، بگذارید تمام افراد او تا آخرین نفر وارد خیابان شوند و بعد اگر هم یک وقت خواستند برگردند و فرار کنند، جلویشان را بگیرید و مانع شوید.

سنار با خیال راحت به تصور اینکه هیچ نفس کشی در شهر نیست، مغرورانه نیروهای خود را وارد شهر و خیابان شهید بهشتی کرد. وقتی به فلکه ی بند رسید، من آنجا پشت مسلسل سنگین قرار داشتم. ناگهان با صدای هرچه بلندتر به وسیله ی بلندگو یک ایست حسابی به او دادم.

گفتم: دست ها به بالا. دیدم سنار زین اسب را کشید و بر روی آن مانند چوب خشک شد. گفتم: آقای سنار من ملاحسنی هستم. شما در محاصره ی کامل ما قرار دارید و خوب می دانید اگر دستور آتش بدهم، یک نفرتان باقی نخواهد ماند.

او که کاملاً غافلگیر شده بود، ناگهان مشاهده کرد سرتاسر خیابان از چپ و راست آن لوله های تفنگ و مسلسل به طرف آنها نشانه گرفته شده است.

گفتم: اگر خوب نگاه کنی من در پشت مسلسل سنگین به فاصله ی ۵۰ متری در بالای سر تو قرار دارم و سایر نیروها هم از بالا و دو طرف خیابان بر نیروهای شما تسلط دارند. نمی گویم شما تسلیم ما بشوید و یا اسلحه و مهمات خود را به غنیمت در اختیار ما بگذارید، فقط درخواست من این است بدون اینکه درگیری بشود و خونی به راه بیفتد، شما از همین جا به طور مسالمت آمیز شهر را ترک کنید و دیگر از این خیال های باطل در سر نپرورانید.

او نگاه حسرت آمیز به اطراف و به من دوخت و حالت انعطاف و پشیمانی در صورتش ظاهر شد. از طریق مسلحین خود یک بلندگو به وی فرستادم و گفتم: اگر با پیشنهاد من موافق شدی، به نیروهایت هم خبر بده و آنها را نیز برای بازگشت توجیه کن.

او به زبان کُردی با سوارانش گفت وگو کرد و از این جهت هم از من عذرخواهی نمود و گفت: چون اغلب نیروها فارسی نمی دانند، مجبورم با آنها کردی صحبت کنم.

بعد به آنها گفت: ما در محاصره ی کامل نیروهای مسلح ملاحسنی هستیم و اگر تکان بخوریم یک نفر از ما باقی نمی ماند. چاره ای نداریم جز اینکه شهر را به سوی ایل خود ترک کنیم.

بعد خطاب به من گفت که: ما میهمان شما هستیم و میهمان نوازی مردم ارومیه حتی در خارج کشور مانند ترکیه، مشهور است.

سنار مامدی نیروهای خود را برداشت و شرم سارانه از شهر خارج شد. به مسلحین گفتم: آنها را تا چند کیلومتری شهر دنبال کنند، تا مطمئن شوند که از شهر دور شدند و دیگر بر نمی گردند.

البته چند روز بچه های ما در آن مناطق گشت و نگهبانی گذاشتند تا اگر دوباره برگشتند با آنها مقابله کنند، ولی خوشبختانه آنها رفتند و تا امروز باز نگشتند.

 

اشاره: سنار مامدی از اربابان ایل مامدی بود که در بین مرزهای ایران و ترکیه زندگی می کرد. او چند پارچه آبادی و روستا داشت و خودش را رهبر مردم کردستان می دانست و در پی ایجاد کشور کردستان بزرگ به مرکزیت ارومیه بود. سنار مامدی در سال ۱۳۶۳ از ایران خارج شد و به نواحی کُردنشین کشور ترکیه گریخت.
منبع: خاطرات حجت‌الاسلام حسنی امام جمعه ارومیه، تدوین: عبدالرحیم اباذری، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول: ۱۳۸۴، ص ۱۵۸ – ۱۶۱

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x