
برای اینکه مبارزین مسلمان را بیشتر آزار و اذیت دهند، چپیهای مارکسیست را با ما هم سلول میکردند. بعضی از آنها آدمهای با شعوری بودند. صحبت میکردند، نظر میدادند و رعایت حال ما را میکردند. اما بعضی از آنها این گونه نبودند و مثل سوهان به روح و روان ما کشیده میشدند.
مثلاً فردی بود که هفته به هفته دست و صورتش را نمیشست، وقتی به دستشویی میرفت سر پا ادرار میکرد. به طهارت و پاکی هم کاری نداشت. وقتی هم از توالت بیرون میآمد دستهایش را به هم میمالید و بر سر سفره مینشست و با همان دستها غذا میخورد.
بیشتر مواقع هم در سلول زیر پتو خوابیده بود. صبح به صبح به او میگفتم: حالا نماز نمیخوانی به جهنم، حداقل بـرو دست و صورتت را بشوی. اما اعتنایی نمیکرد. از اینکه ما به حرف و گفتگو مینشستیم اعتراض میکرد که چرا نمیگذارید بخوابیم.
گاهی ساواک کسی را با ما هم سلول میکرد تا از ما حرف بکشد. من از همان ابتدا متوجه این تله و دام آنها بودم. به این فرد میگفتم: آقا جان! من زیر بازجویی هستم و حال و حوصله کتک خوردن هم ندارم.
لذا او هم حواسش جمع میشد که نمیتواند از ما حرفی یکشد. بعضی وقتها هم وقت کُشی میکردیم. مثلاً اگر او تُرک بود میگفتم: بیا تو به من زبان تُرکی بیاموز و من هم به تو زبان خوانساری میآموزم.
بعد مینشستیم و میگفتیم به فلان چیز، خوانساریها چه میگویند و ترکها چه میگویند. وقتی مرا به سلول شماره ۱۷ در طبقه سوم زندان زنان بردند در آنجا با منوچهر مقدم سلیمی و یکی دو نفر دیگر هم سلول شدم. او و بقیه چه احترامات فائقهای به عوامل کمیته میگذاشتند.
زمانی که من در کمیته بودم، بروبچههای گروه گلسرخی هم در کمیته بودند. آنها کتک چشمگیری نخوردند و به لحاظ مقاومت وضع خیلی خوبی هم نداشتند. از بچههای آنها فقط گلسرخی و کرامت الله دانشیان از بقیه بهتر بودند، که هر دو هم اعدام شدند.
البته عباس سماکار و طیفور بطحایی هم مقداری کتک خورده بودند. چون شکوه فرهنگ، از اعضای این گروه همه چیز را اعتراف کرده بود. در نتیجه دادگاه هم علنی بود و بخشهایی از آن هم در تلویزیون پخش شد. از میان زنده ماندگان این گروه فقط عباس سماکار و طیفور بطحایی وضع خوبی داشتند و بعداً هم در زندان مواضع خوبی گرفتند.
گلسرخی و مقدم سلیمی را در فروردین ۵۲ دستگیر کردند. تا آن موقع پرونده اینها لو نرفته بود. بعد از پایان بازجوییها، مقدم سلیمی را به زندان قزل قلعه و گلسرخی را به زندان قصر منتقل کردند. گلسرخی در قصر یکی، دو ماهی – تا مهر ۵٢ – با ما بود.
اما بعد از اینکه برخی افراد این گروه حاضر به همکاری شدند و اطلاعات خود را لو دادند، آمدند و گلسرخی را به اوین بردند و در آنجا شکنجهاش کردند و شلاق زدند. بعد هم به خاطر دفاعی که در دادگاه کرده بود اعدامش کردند.