دوران مبارزه

شب قدر بازجویان

عزت الله مطهری (عزت شاهی)

شب بازجوهای شکنجه گر دوباره بازگشتند و گفتند: نمی توان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کَند. امشب باید شب شهادتش باشد!

مرا بردند و بعد از کتکی مفصل از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهار پایه ای بایستم. دست هایم را از طرفین به میخ طویله ای بر دیوار، بستند و بعد چهار پایه را از زیر پایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست هایم تحمل می کرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می رفت. خون به دستم نمی رسید. پنجه هایم بی حس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم. ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا بـه اتاق حسینی بردند. وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند. حدود ٢۴ ساعت آنجا افتاده بودم.

در شب ۱۹ ماه رمضان آمدند و دوباره مرا بردند. دو ـ سه بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند. برخوردها تغییر کرده خوش رفتاری می کردند. دست و پایم زخمی و پانسمان شده بود، قادر به حرکت نبودم. روی زمین سُر می خوردم. چند سؤالی کردند که مختصر جواب شان گفتم. یکی از ایشان گفت: من قصد اذیت ندارم فقط دو ـ سه سؤال رساله ای – شرعی – دارم.

گفتم: من مرجع تقلید نیستم!

گفت: ولی تو صاحب رساله ای، می خواستی مرجع تقلید بشوی!

گفتم: اگر این طوری می شد که بدم نمی آمد ولی من نمی توانستم بشوم، سوادش را ندارم، روحانی نیستم، ولی رساله آقای خمینی را کامل خوانده ام، مقلدش هستم.

گفت: پس باید بتوانی سؤال مرا جواب بدهی. و پرسید اگر ما در کوه گیر بیفتیم، هوا هم ابری باشد، چطور می توان قبله را تشخیص داد و نماز خواند.

گفتم: اولاً نماز خوان قبله شناس هست، اگر جنوب و شمال را تشخیص دهد قبله اش را پیدا می کند. در ثانی شما که نماز نمی خوانید که درست باشد یا غلط، لذا به هر طرف که بخوانید نمازتان درست است.

گفت: فلان فلان شده من از تو یک مسئله دینی می پرسم، اگر نماز هم بلد نباشم، می خواهم مسئله دینی یاد بگیرم.

گفتم: باشد می گویم؛ اگر وقت داشتید باید رو به چهار طرف نماز بخوانید و اگر نداشتید رو به طرفی بخوانید که احتمال بیشتری می دهید.

گفت: خیلی خب. اگر در همین شرایط بخواهیم گوسفندی را سر ببریم چطور، می دانی اگر رو به قبله ذبح نشود گوشتش حرام می شود. نماز را می شود به چهار طرف خواند آیا گوسفند را هم می شود به چهار طرف سر بُرید؟!

گفتم: برای شما به هر شکلی که سر بُریده شود حلال است.

پرسید: چطور؟ چرا حلال است؟

گفتم: مگر برای کسی که گوشت خوک را که حرام است می خورد فرقی می کند گوشت گوسفند حلال باشد یا حرام!

پرسید: منظورت این است که ما گوشت خوک می خوریم؟

گفتم: مگر غیر از این است. کالباسی که می خورید از گوشت خوک درست شده است.

گفت: چرا پرت و پلا می گویی، جواب درست و حسابی بده!

گفتم: برو بابا! تو نه می خواهی نماز بخوانی، و نه می خواهی گوسفند ذبح کنی، ولی بدان اگر می خواهی گوسفند سر ببُری به همان طرف که احتمال بیشتر می دهی سر ببُر، حلال است.

بازجوهای دیگر که شاهد یکی به دو کردن من بودند می خندیدند و می گفتند: فلان فلان شده را ببین چطور جواب می دهد! خودش یک پا مرجع تقلید است. خمینی باید بیاید از این مسائلش را بپرسد.

گفتم: به آقای خمینی توهین نکنید، من یک موی آقای خمینی هم نمی شوم، ولی افتخار می کنم که از ایشان تقلید می کنم.

حسینی در اول برنامه آن شب نبود. تلفنی او را خبر کردند که بیاید. ۲۰ دقیقه طول نکشید که آمد، گفت: با تاکسی آمده. بعد مرا به اتاق او بردند.

گفت: تو خواهر و مادر… حضرت علی {ع} هستی {معاذ الله}، من خواهر و مادر… هم ابن ملجم هستم. امشب هم شب نوزده ماه رمضان، شب ضربت خوردن حضرت علی {ع} است. پس امشب ما هم به تو ضربت وارد می کنیم. اگر وصیتی، حرفی داری بگو!

گفتم: من وصیتی ندارم، ثروتی هم ندارم که نگران تقسیم آن بین وراث باشم. نماز و روزه ام را سر وقتش به جا آورده ام. پس هر کاری دلتان می خواهد بکنید.

آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می ریخت و می سوزاند و پوست را سوراخ می کرد. گاهی هم شعله آن را زیر بیضه ها می گرفتند و موها را آتش می زدند. با فندک روشن هم موهای بدن و ریشم را می سوزاندند. از سوزش درد به خود می پیچیدم، اما احساس خوشی به من می گفت آرام باش. دریایی از نور در برابر چشمانم بود و… با ناخن گیر یکی یکی موها را می کَندند و هی تکرار می کردند: امشب، شب آخر است.

یک کمدی ترازدیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا می بستند و بعد آن را آتش می زدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم می گذاشتند و آتش می زدند، گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم می ریختند. کاری از دستم برنمی آمد جز داد زدن، از اعماق وجود فریاد می زدم و این خود از شدت دردهایم می کاست. ضمناً شکنجه گران را هم ناراحت و عصبی می کرد. این درد برایم خوشایند بود. این درد توأم با راحتی روح و جان بود. من در این وضعیت غریب بودم، درد تاب و توانم را برده بود. اما دلم غرق در شادی و شعف بود. احساس وصل یار داشتم…

آنها اسم مرا حیوان وحشی گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می کردند و گاهی بر آلت تناسلی ام شلاق می زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود. برای همین صدایم می زدند: خر…! در شکنجه به مرحله و جایی رسیدم که هر چه می گفتند جوابشان را می دادم و دو تا هم رویش می گذاشتم. دیگر به سیم آخر زده بودم. عکس العمل تند برای کسانی که بازجویی محدودی دارند صلاح نبود، اما من به مرحله ای رسیده بودم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. قهرمان بازی هم در نمی آوردم ولی چون کارم از این حرف ها گذشته بود و مرگم را حتمی می دیدم تصمیم داشتم که آنها را خرد کنم.

آنها می خواستند مرا خرد کنند، ولی نتیجه برعکس می شد. در آن شب رمضان اعصاب بازجوها واقعاً خرد شد. سر درد گرفته بودند. چند بار شربت و قرص خوردند. می گفتند: خواهر و مادر […] تو ما را دیوانه کردی. در اعترافاتی که از دیگران گرفته بودند سرنخ های زیادی را به دست آورده بودند، منتها نمی خواستند چیزی برای من رو کنند. من هم می گفتم: چون بنای تان زور است، هر چه شما بگویید قبول دارم. با فحش می گفتند: این مطالب را که خودمان می دانیم، آن چیزهایی را که نمی دانیم تو باید بگویی. چون ما خود می دانیم که فلان اعلامیه و فلان کتاب را به چه کسی داده ای و تو می گویی بله قبول دارم تو چیزهایی را که ما نمی دانیم باید بگویی. تو باید بنشینی همه حرف هایت را بزنی. ما از هر متهم ۳۰ درصد اطلاعات داریم ۷۰ درصد بقیه را خود باید بگوید، حالا ما از تو ۷۰ درصد نمی خواهیم ۲۰ درصد از آن چیزهایی که ما خبر نداریم بگو.

هوشنگ تهامی بازجویی که وقتی سال گذشته مرا از زندان کمیته به زندان قصر می بردند گفته بود: به خاطر مقاومتت از تو خوشم می آید، این بار هم خود را درگیر پرونده ام کرد. او با ادعای دوستی و رفاقت، نقش میانجی را بازی می کرد. می خواست به اصطلاح رابطه بین من و سایر بازجویان را بهبود بخشد. تا ساعت ۲ نیمه شب مرا به هر شکلی که می توانستند اذیت و شکنجه کردند، وقتی دیدند جواب نمی گیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند.

۰
آنها اسم مرا حیوان وحشی گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می کردند و گاهی بر آلت تناسلی ام شلاق می زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود.x
منبع: خاطرات عزت شاهی، تدوین و تحقیق: محسن کاظمی، ناشر: شرکت انتشارات‌ سوره مهر، چاپ نوزدهم: ۱۳۹۰، ص ۲۸۰ – ۲۸۲

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x