
در زمان ریاست جمهوری آقا در جبهه بودم که البته خاطرهی جالبی از آن زمان دارم. در قرارگاه و در چادر نشسته بودم که دو سه ورق روزنامهی جمهوری اسلامی را دیدم. دست بر قضا یکی از آن صفحات، صفحهی فرهنگی روزنامه بود که در آن شعری از من چاپ شده بود. این را که دیدم، نامهای برای مرتضی سرهنگی نوشتم. شروع نامه این بود که:
◾️ من در میان آتش و خون ایستادهام
◾️ در ابتدای فتح قرون ایستادهام
منظور اینکه دیگر من را فراموش کنید و اینجا هستم و دیگر کاری به کار ادبیات ندارم. بعد از این جریان، روزی حضرت آقا تشریف میبرند روزنامه و آنجا سراغ دوستان را میگیرند. از من که میپرسند، آقای سرهنگی میگوید: ما نامهای از او داریم که با آن نامه مشخص شده بود که من در جبهه هستم.
البته من اصلاً در جریان این اتفاق نبودم. یکباره آمدند دنبالم که فرمانده سپاه با تو کار دارد. رفتم و گفت که: شما فردا بیایید مقر، کارتان دارم؛ یعنی دفتر فرماندهی.
وقتی به مقر فرماندهی رفتم، سَرم باندپیچی بود. از بین جمعیت، آقای منتجبنیا – نمایندهی وقت شوش و اندیمشک – یک راست به سراغ من آمد و حالم را پرسید. من هم حیران مانده بودم که ما این همه زخمی دادهایم، چرا حال دیگران را نمیپرسد؟ کاشف به عمل آمد که آقا ایشان را مأمور کرده تا هر طور که هست، من را پیدا کنند و به پایتخت برگردانند.
وقتی پیش فرمانده رفتم، آقای منتجبنیا هم آنجا نشسته بود و گفت که: شما دیگر به کار ادبیات برسید.
دستور داد که مکانی در اختیار ایشان قرار دهید تا کارشان را بکنند. اول ترسیدند که مبادا مشکلی باشد. بعد ایشان گفت که: نترسید؛ جناب رئیسجمهور سفارش ایشان را کرده است.
به هر حال منقلب شدم و گریه کردم، برای اینکه فهمیدم این مرد از تهران، با این همه مشغله، ریاست جمهوری، امامت جمعه، آن همه گرفتاری که دارد، اما حواسش به همهی جماعت و دوستان دور و نزدیک است که مبادا مشکلی برایشان پیش آید. به هر حال بعد از چند مدت دوباره به تهران برگشتم.