
آن ایام مصادف بود با جشن های تاجگذاری شاه. من خدمت آقای هاشمی رفسنجانی رفتم و ایشان به من گفت: ما می خواهیم به عنوان روحانیت و علاقمندان امام بیانیه ای علیه این جشن ها صادر کنیم، از شما می خواهیم که اعلامیه ها را منتشر کنید.
گفتم: بسیار خوب، ایشان متنی را نوشت، من آن را آوردم به قم و با آقایان ربانی شیرازی و منتظری هماهنگ کردم. آنها متن را دیدند و پسندیدند. متن را تحت عنوان “عزایی به نام جشن” تکثیر کردم و در ده هزار نسخه به تهران آوردم و آنها را با راهنمایی آقای هاشمی به منزل یکی از طلاب فراری که در شهرستان لو رفته و به تهران آمده بود و آقای هاشمی جایی را برای ایشان اجاره کرده بود، بردم.
آقای هاشمی گفت: یک روحانی است که الان فراری است و در اینجا زندگی می کند، شما بروید پهلوی ایشان اعلامیه ها را توزیع کنید.
با توجه به حساسیتی که رژیم شاه داشت تصمیم گرفتیم اعلامیه ها را از طریق پست توزیع کنیم. دفتر تلفنی را که دارای آدرس های مختلف ادارات و بنگاه ها و موسسات مختلف بود برداشتم و خودکار شش رنگ هم با شش نوک تهیه کرده و با رنگ های متفاوت در پشت پاکت ها آدرس نوشتم.
خود من در خیابان لاله زار پاکت ضخیم تهیه کرده بودم که وقتی اعلامیه داخل آن می رود از پشتش پیدا نباشد. ما در آن منزل در مدت یک هفته نامه ها را آماده کردم و از طریق یکی از دوستان بازاری به صندوق های متعدد پست انداختیم. البته تمبر زیاد گرفته بودیم و همه آنها را تمبر زدیم.
در جریان توزیع این نامه ها، یک نفر توسط ساواک دستگیر شد. او روحانی متواری در تهران را که آقای مرتضوی نامی بود لو داده بود. البته آقای مرتضوی اسم من را نمی دانست، چون وقتی من وارد منزل ایشان شدم خودم را موسوی معرفی کردم. فقط آقای هاشمی از هویت واقعی من مطلع بود. آقای هاشمی هم لو رفته بود. آقای مرتضوی تحت شکنجه، ناگزیر اسم و مشخصات ما را داده بود. البته آقای هاشمی توضیحات خوبی داده بودند و گفته بودند که یک روحانی از قم آمد و گفت ما می خواهیم کار بکنیم، من هم آقای مرتضوی را به ایشان معرفی کردم و از ماهیت کار و اقدامات آنها آگاه نبودم.
به هر حال ساواک به شدت دنبال یک نفر موسوی نام کرمانی بود. در یک اقدام همگانی هر چه موسوی شناخته شده بود، دستگیر شد. حتی یک آقای موسوی بود که کرمانی و طرفدار آقای شریعتمداری بود، او را هم دستگیر کرده بودند. او گفته بود شما حتی دوست و دشمن خودتان را تشخیص نمی دهید.
من در قم بودم که دیدم هرچه موسوی هست دارند می گیرند. دوستان من متوجه شدند که امکان دستگیری من هم هست، بنابراین به خاطر این که من و آن کانون های مقاومت و مبارزاتی که من با آنها در تماس بودم در امنیت بمانند خواستار هجرت من به عراق شدند. علی الخصوص آقای هاشمی از زندان پیغام دادند که به فلانی بگویید به هر قیمتی که هست از ایران فرار کند.