
روزی طرف عصر در جاده قدیم شمیران مقابل خیابان دولت منتظر تاکسی بودم که به خانهام واقع در خیابان امیریه بروم. اتومبیل سیاه رنگ دست دومی از جلویم گذشت و کمی جلوتر ترمز کرد. دیدم شخصی عمامه به سر از صندلی عقب اشاره میکند بیایم سوار شوم. شهید مطهری بود که به مسجد الجواد میرفت.
سوار شدم و پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم: خبر تازه چه دارید؟
گفت: دیشب درست خوابم نبرد.
پرسیدم: چرا؟
استاد گفت: کتابی که گروه پیکار نوشتهاند و جدایی خودشان را از سازمان مجاهدین خلق اعلام داشتهاند دیدهاید؟
گفتم: نه.
استاد گفت: قبلاً کتابِ بیست و سه سال، مدتها فکرم را به خود مشغول داشته بود و حال این کتاب، که باید جوابی به هر دو داد، مبادا باعث تضعیف روحیهی مردم و تشویش اذهان جوانهای انقلابی شود.
میگفت: گروه پیکار در این کتاب نوشته است: از اسلام پوسیدهی شما بریدهایم و دیگر اسلام شما رفوبردار نیست و چه و چه …
استاد سخت ناراحت بود. در همین حال رسیدیم به مقابل حسینیه ارشاد. عصر جمعه بود و جمعیت زیادی از جوانان در جلوی حسینیه اجتماع کرده بودند. جمعی روی پلهها نشسته و عدهای ایستاده و بقیه در حال آمد و رفت به حسینیه بودند. دختران دانشجو و خانم ها با چادر مشکی و بیشتر با روسری از کنار و لابلای جوانان به داخل حسینیه میرفتند.
اتومبیل شهید مطهری در ترافیک مانده بود. همین که جوانها او را دیدند با لبخندی معنیدار به وی نگاه کردند و او را که در اتومبیل نشسته بود و به مسجد الجواد میرفت به یکدیگر نشان دادند و در حقیقت مسخره میکردند که از دکتر بریده و از حسینیه رفته و در مسجد الجواد جا گرفته است! گاهی هم خندهای بلند و تصنعی میکردند!
به استاد شهید که به آنها نگاه میکرد خیره شدم. دیدم سخت ناراحت است. لحظهای به آنها و حرکاتشان نگاه میکرد و لحظهی بعد آهسته رو را بر میگردانید و به جلو خیره میشد. پیدا بود که در درون سخت ناراحت است.
همین که اتومبیل به راه افتاد، گفت: فلانی! نمیدانم متوجه جوانها در جلوی حسینیه بودی؟ دیدی چطور به من نگاه میکردند و حتی تمسخر میکردند؟
گفتم: تا حدی {مبادا بیشتر ناراحت شود}
استاد گفت: من این علی شریعتی و پدرش را که سخت دچار مضیقهی مالی شده بودند – علی تازه از اروپا آمده و آه در بساط نداشت، پدرش هم با ماهی هزار تومان حقوق بازنشستگی فرهنگی امرار معاش میکرد – به تهران آوردم که در حسینیه ارشاد سخنرانی کنند و مقاله بنویسند تا هم کمکی به آنها بشود و هم جوانها را بیشتر به دین و مذهب متوجه سازند؛ ولی حالا آنها با متصدیان حسینیه ساختهاند و کاری کردند که هم من از حسینیه رفتم و هم جوانهای مذهبی را این طور جسور و هتاک کردهاند که با یک روحانی که تا دیروز برنامههای تبلیغی حسینیه و جذب آنها به حسینیه را تنظیم میکرد، این طور برخورد کنند!
اتومبیل به جلوی مسجد الجواد در میدان ۲۵ شهریور {هفت تیر} رسید. استاد که میخواست پیاده شود، گفت: شما کجا میروید؟ به خانهتان؟
گفتم: بله.
به رانندهاش گفت: آقای دوانی را برسان به خانه و برگرد.
گفتم: نه، من هم از فرصت استفاده کرده با شما پیاده میشوم و نماز را همین جا میخوانم، بعد به منزل میروم.
به مسجد رفتم. آقای مرتضاییفر سلام کرد و چون مرا دید، گفت: مؤمنین مهیای نماز شوید و بعد هم آقای دوانی منبر میرود.
گفتم: باشد.
نمازگزاران حدود ۱۷ یا ۱۸ نفر و بیشتر هم کارگران ساختمانی بودند که در ساختمانی در دست بنا نزدیک مسجد کار میکردند. چند زن هم در پشت پرده بودند. نماز جماعت را پشت سر استاد نامی دانشگاه تهران و روحانی برازنده و استاد سابق فقه و فلسفهی حوزهی علمیهی قم و نویسندهی کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم که آن همه در داخل و خارج کشور صدا کرده بود، با دو صف کوتاه کارگران ساختمانی برگزار کردیم. بعد هم منبر رفتم. از آن جمع، نصفشان پای منبر نشستند و بقیه رفتند.