
من و همسرم تصمیم گرفتیم به ملاقات آقای هاشمی برویم، ملاقات با زندانیان سیاسی هم کار آسانی نبود؛ اما من به دلیل تجربیاتی که در زندان ها داشتم، توانستم این ملاقات را برای خود و همسرم میسّر کنم.
اول همسرم وارد پادگان شد و من هم با یک ترفند ظریف به دنبال ایشان رفتم. وقتی با آقای هاشمی روبرو شدیم، او از این شیوه که توانستیم با آن به ملاقات او برویم، خوشحال بود و می خندید.
در اثنای صحبت با آقای هاشمی، می دیدم یک نظامی که نزدیک ما ایستاده بود، به من نگاه می کند و لبخند می زند. من هم لبخند او را با لبخند و تعارف جواب دادم. بعد دیدم که در طول مدت ملاقات، لبخند از چهره ی آن نظامی دور نمی شود و با نگاه های تیزی ما را زیر نظر دارد.
آقای هاشمی بعدها پس از آزادی از زندان گفت: کسی را که به شما نگاه می کرد و لبخند می زد، شناختید؟
گفتم: نه.
گفت: او استوار زمانی بود و به ظن قوی شما را شناخته بود.
بله، گمان می کنم مرا شناخته بود؛ چون یک ماه و نیم در زندان قزل قلعه با او بودم، ولی من او را نشناختم، چون ظرف این مدت ده سـال چاق شده بود و قیافه اش تغییر کرده بود، او مرا شناخته بود، اما به روی خود نیاورد و هیچ حرفی نزد!