هفدهم بهمن ۱۳۶۱ هفت هشت روز از حضور ما در منطقه گذشته بود که عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. عملیات که به اوج خود میرسید، تعداد مجروحان زیاد میشد و حجم کار درمان و امدادرسانی نیز به سختترین مراحل خود میرسید.
در شروع درگیری اولین قدم را امدادگرهایی برمیدارند که همراه نیروهای رزمنده خط شکن در خط مقدم هستند. آنها آموزش امداد دیده بودند و در هنگامه درگیری و عملیات که مجروح تیر و ترکش میخورد، او را به پست امداد یا سنگر بهداری میرساندند که در فاصله چند دقیقهای از خط مقدم و صحنه نبرد قرار داشت.
اتاقکی شبیه آلونک یا سنگر کوچک که در آن اقدامات اولیه مثل جلوی خونریزی را گرفتن، بانداژ و پانسمان سطحی انجام میشد و در صورت نیاز مجروح را با آمبولانس یا وانت تویوتا به اورژانس صحرایی میرساندند. پست امداد و اورژانس صحرایی و پس از آن بیمارستان صحرایی هر کدام در سطحی که به آنها مأموریت داده شده بود، ایفای نقش میکردند. هر بیمارستان صحرایی، چند اورژانس صحرایی و پست امداد را تحت پوشش داشت.
بیشتر مجروحان آن عملیات، سر تا پایشان گل و لای و زخمهایشان خاک آلود بود. نقل و انتقال آنها در آن محیط پر از گرد و غبار آلودگی را بیشتر و روند درمان را سخت میکرد. مجروحان زیادی داشتیم که به دلیل خونریزی شدید به آستانه شهادت رسیده بودند. یکی از آنها ترکش به ناحیه کشاله ران خورده، کشاله ران را کنده بود. عروق مهم و اصلی «فمورال» که به ران و پا می آیند، همه آسیب دیده بودند و خونریزی داشتند. مهمترین کار ما این بود که شریان خونریزی دهنده اصلی را ببندیم، جراحت را پانسمان فشاری و محکم کنیم، سُرم و خون وصل کنیم و مجروح را برای کارهای قطعیتر، یعنی ترمیم یا پیوند شریان، ترمیم عضلات، ثابت کردن استخوانها و شکستگیها اعزام کنیم به عقب. بیشتر مجروحان اگر به دلیل خونریزی شهید نمیشدند، شانس بهبودشان بالا بود. برای اینکه اغلب آنها جوان بودند و نیروی جوانی باعث مقاومت بیشتر و بهبود سریعتر میشد.
انفجارهای نزدیک اورژانس بر روحیه بعضی همکاران که تازه برای گذراندن طرح اعزام شده بودند، تأثیر میگذاشت. آنهایی که آشنایی قبلی با جبهه یا آمادگی این حجم آتش دشمن را نداشتند، روحیه کار کردن را از دست میدادند. ناراحت و عصبی گوشهای مینشستند و هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند، با دیدن آن حالتها حدس میزدیم در تهران به آنها نگفتهاند کجا قرار است بروند. وقتی میگفتند، جنوب همه در فکر اهواز بودند، یا وقتی میگفتند منطقه غرب، فکر میکردند به کرمانشاه میروند. هیچ کدام تصور و ذهنیتی از خط مقدم جنگ نداشتند. تقریباً سه روز درگیر عملیات والفجر مقدماتی بودیم. حدود سیصد مجروح طی دو سه روز اول عملیات تحت درمان اولیه قرار گرفتند.
وقتی حجم مجروح کم بود با همکاران از سوله بیرون میآمدیم تا هوایی بخوریم، روی رملها قدم میزدیم و از این در و آن در حرف میزدیم. نوبتی از بین خودمان یک شهردار انتخاب کرده بودیم که کار نظافت سنگر و شستن ظرفها را انجام میداد. او هر روز سهمیه نان و غذای پزشکان را از تدارکات میگرفت، صبحها در کتری چای درست میکردیم و با نان و پنیر، دور هم صبحانه میخوردیم. اوایل چای را در قوطی کمپوت یا شیشه مربا میخوردیم و همه چیز ساده بود. بعدها لیوانهای پلاستیکی یا شیشهای جایگزین کردند. هر روز ناهار را توی یک قابلمه بزرگ میآوردند و وسط سنگر استراحت پزشکان میگذاشتند. بیشتر وقتها قیمه بود نه به آن معنی معمولش، بلکه یک برنج درهم و برهمی که مقداری رب گوجه فرنگی به آن زده بودند و فقط رنگش قرمز بود. یک نفر با بشقاب آن را توی بشقابهای رویی میریخت و پخش میکرد. گاهی قاشق هم نداشتیم و مجبور بودیم با دست و نان بخوریم. اما فضای صمیمی و دوستانهای که بین همکاران بود، تحمل آن سبک زندگی و کمبودها را آسان میکرد. کسی از آن وضعیت گله نداشت. تنها دغدغه ما خدمت به رزمندگان بود و کم و کاستی به چشم نمیآمد.
منبع: شرح درد اشتیاق (خاطرات دکتر محمدرضا ظفرقندی)، نویسنده: راحله صبوری، صفحه ۱۲، ناشر: انتشارات سوره مهر
بازدیدها: ۰











