
روز ۷ تیر که شاید بارها کلاهی تماس گرفت و جلسه را گوشزد کرد. آن جلسه، جلسه مشترک مسئولین و نمایندگان مجلس بود. من آن روز، تا آخرین ساعات شب در بیمارستان خدمت حضرت آقا بودم. دکتر موسی زرگر گفت که: من خستهام و اصلاً به جلسه نمیروم.
اما من گفتم که: اگر هم دیر شود، خودم را برای آخر جلسه حزب میرسانم.
در زمان انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه شب یکشنبه بود و من بالای سر حضرت آقا در بیمارستان بودم چون ایشان روز گذشته در مسجد ابوذر ترور شده بودند. در آن زمان دسترسی به تلفن سخت بود؛ اما کلاهی چندین بار با من تماس گرفته بود که حتماً در جلسه امشب حزب حضور داشته باش، به آقای هاشمی هم زنگ زده بود که او هم حضور داشته باشد. البته نیت من هم رفتن به جلسه بود اما شرایط به شکلی پیش رفت و کارها به حدی زیاد شد که دیر شد.
وقتی سوار ماشین شدم شهید رجایی از طریق تلفنی که در ماشین بود با من تماس گرفت، وقتی متوجه شد من در جلسه نبودم خبر حادثه را به من داد و درخواست کرد تا به محل مراجعه و گزارشی به ایشان بدهم. در آن زمان به دستور شهید رجایی به محل انفجار رفتم. وقتی رسیدم دیدم آنقدر جنازهها زیاد است که برای انتقال آنها از گونی استفاده میکردند و تکههای بدن را روی هم در گونیهایی میریختند. پیکر شهید بهشتی هم همان طور که یک عکس از پیکر ایشان وجود دارد تنها از سینه به بالا بود به طوری که قسمتهای زیر سینه او در اثر انفجار متلاشی شده و آنچه باقی مانده بود دچار سوختگی شدید شده بود…
یکی از بدترین شبها در طول زندگی من شب انفجار دفتر حزب بود ظرف چند ساعت تمام کسانی که میشناختیم شهید شده بودند، در آن شرایط همه مسئولان خدمت امام رسیدند من هم نزد ایشان رفتم بر خلاف دستپاچگی همه امام بسیار خونسرد بودند از فقدان شهید بهشتی و دیگران اظهار تأسف میکردند، اما حتی کوچکترین احساس ضعفی در چهره ایشان دیده نمیشد. آرامش امام در این شرایط به سایر نمایندگان مجلس و وزرای دولت منتقل شد؛ و همین موضوع باعث شد که دشمن نتواند از شرایط بعد از انفجار سوءاستفاده کند.
شهید رجایی از من خواسته بود تا پیکر شهید بهشتی را ببیند و در آن زمان من موافقت کردم اما کارمان اشتباه بود، چرا که منافقین سعی داشتند مسئولان را به سمت سردخانهها بکشانند و در آنجا ترورهای دیگری انجام بدهند. من به بیمارستان شفا یحیاییان رفتم آنها به من گفتند: جنازهای در اینجا نیست. برادر دکتر لواسانی در این حادثه مجروح و خود دکتر لواسانی شهید شده بود پس از دیدن وی، ایشان به من اطمینان داد که اجساد را در بیمارستانها پراکنده کردهاند، من دوباره به بیمارستان شفا یحیاییان آمدم باز هم گفتند: جنازهای اینجا نیست. به آنها دستور دادم در سردخانه را باز کنند؛ و دیدیم که چهار جنازه در آن بیمارستان نگهداری میشود.
من به شهید رجایی پیغام دادم و او به بیمارستان آمد. وقتی شهید رجایی پیکر شهید بهشتی را دید بسیار متأثر شد. شهید رجایی هیچگاه تحت تأثیر اتفاقات قرار نمیگرفت؛ و آثار نگرانی در چهرهاش پیدا نمیشد، اما بعد از دیدن پیکر شهید بهشتی دیگر توانایی ایستادن روی پای خودش را هم نداشت. برایش یک صندلی آوردند تا روی آن بنشیند…
قبل از انفجار در دفتر حزب چون در ایام ماه مبارک رمضان بود، یک شب شهید رجایی را برای افطار به منزل پدریام دعوت کرده بودم، بعد از انفجار خدمت او رسیدم و گفتم: به خاطر قولی که به من دادهاید در معذوریت قرار نگیرید، با این حوادثی که رخ داده است اگر نتوانستید به منزل ما بیایید اصلاً مهم نیست و خود را معذب نکنید.
شهید رجایی گفتند: نه حتماً میآیم؛ من هم با پیکان خودم به همراه شهید رجایی به خانه رفتیم تا مراسم افطار را دور هم باشیم. تنها یک هفته از انفجار دفتر حزب گذشته بود و من حتی به پدرم هم نگفته بودم که مهمان امشب ما شهید رجایی است. ما دور هم نشسته بودیم و پدر من بارها گفت: چقدر این دوستت شبیه آقای رجایی است.
اما نه خود شهید رجایی و نه من به او نگفتیم که او خود رجایی است.