
در فرودگاه آقای شادنوش خیر مقدم گفت. البته فامیلی اصلیش شاهنوش بود، دوستان گفتند نام خانوادگی ایشان جالب نیست. گفتیم مشکلی نیست اسم ایشان را میگذاریم شادنوش! درباره فرزند شهید، آقای توسلی پسر ولی زادگان – از عناصر منافقین – را پیشنهاد کرد. آقای مطهری رد نکرد.
من پیشنهاد کردم: پسر حاج صادق امانی به عنوان اولین شهید صحبت کند. اولا فرزند شهید است و ضمنا صدای بسیار خوبی دارد.
آقای مطهری گفت: بهترین انتخاب است.
مقاله را در مدرسه رفاه دادیم خواند، همه پسندیدند. فردا که دوباره نشستیم آنها یک ساز جدید کوک کردند. گفتند: پیشنهادمان این است که یک مادر شهید هم صحبت کند.
مادر رضائیان – مادر احمد و مهدی رضایی از سران منافقین – پیشنهادشان بود. شهید محلاتی مخالفت کرد. در این گیر دار آقای مفتح دیر به جلسه رسید. نظر ایشان را خواستیم، ایشان گفت: به شرط اینکه از گروههای التقاطی نباشد، من مخالفتی ندارم.
تا این حرف زده شد آقای توسلی گفت: ما سه به دو شدیم و موضوع تصویب شد.
من دیدم این شیوه نمیشود. من گفتم: ما با شما طی کردیم که این بحثها نباشد و رای آقای مفتح هم این بود که از گروههای التقاطی نباشد.
در نهایت به جمعبندی نرسیدیم. روز یازده بهمن برای جلسه رفتیم. مرحوم مفتح به سمت من آمد و گفت: آقای بادامچیان! حل شد کار خانمها. امام از پاریس گفتند: مادر رضاییها صحبت کند.
من با خودم گفتم: این خبر نمیتواند درست باشد. گفتم: کی گفته است؟
گفت: آقایان گفتند.
گفتم: آقایان محترم، اما امام گفتند؟
توسلی برگشت و گفت: از پاریس گفتند.
گفتم: از پاریس گفتند یا امام فرمودند؟!
گفت: از پاریس گفتند یعنی نظر امام است.
گفتم: این طور نیست.
دیدم بحث فایدهای ندارد. رفتیم دنبال آقای مطهری. ایشان در جمع روحانیون بود. گفتم: اینها بازی در آوردند.
ایشان گفت: قطعا امام نگفته است، ولی شما صدایش را در نیاور. من خودم از پاریس این مساله را جویا میشوم. زمانی هم که من به جلسه آمدم شما این موضوع را دوباره مطرح کن.
من دوباره بالا رفتم و آقای مطهری به عنوان رئیس کمیته استقبال به جلسه آمدند. موضوع دوباره مطرح شد.
شهید مطهری فرمودند: من از امام میپرسم.
اینها گفتند: نیاز به پرسش نیست.
در نهایت ایشان گفت: آقای بادامچیان شما فعلا متن هر دو نفر را بنویسد.
همان شب قبل از دو ساعت دو نیم بامداد، آقای مطهری با نوفل لوشاتو تماس گرفتند و از سید احمد آقا موضوع را جویا شدند و ایشان هم از امام پرسید.
امام هم فرمودند: من چنین چیزی نگفتم. خودم به تهران میآیم و میگویم.
بعد از این ماجرا آقای مطهری به بنده گفتند: شما باید مسئولیت برنامه بهشت زهرا را بر عهده بگیرید.
من به ایشان گفتم: قرار است من چهره پنهانی باشم.
فرمودند: الان چارهای نیست ما به فرد دیگری نمیتوانیم اعتماد کنیم.
من رفتم و به آقای بهشتی گفتم: من قرار بود چهره پنهانی باشم.
ایشان فرمودند: اینجا جایی نیست که بخواهیم مصلحت سنجی کنیم، آقای مطهری درست گفتند.
بلیزر، امام را از فرودگاه آورد. وقتی وارد بهشت زهرا شد، جمعیت دور ماشین ریخت. ماشین روی دست مردم راه میرفت. در فشار مردم موتور ماشین سوخت. بعد وقتی خبردار شدیم. قرار شد بالگرد امام را ببرد. آنجا سیمهای کابل قوی بود که اگر به یکی از پرههای بالگرد میگرفت فاتحهاش خوانده شده بود.
وقتی امام آمد به آقای صدوقی کلک زدیم. امام را سوار بالگرد کرده بودیم ولی به آقای صدوقی گفتیم: به مردم بگویید اجازه بدهند ماشین امام بیاید. ایشان هم با همان لهجه شیرین یزدی گفت: مردم شما را به خدا راه بدهید.
اما کسی گوش نمیداد. بعد ایشان رو به شهید مطهری کرد و گفت: من که دیگه زورم نمیرسد آشیخ مرتضی شما بیا یک چیزی به این مردم بگو!
در نهایت وقتی بالگرد نشست، از مردم خواستیم بنشینند. یک هو جماعت دیدند که امام در جایگاه است. وقتی امام آن بالا قرار گرفتند یک لحظه مادر رضائیان از پشت دوید که بیاید صحبت کند. برادر این آقای درویش که فیلمساز است آن روز مامور حفاظت بود. به او گفته بودم کسی از تو رد نمیشود!
وقتی مادر رضائیان میخواهد به جایگاه بیاید، او اجازه نمیدهد. در این گیر و دار آقای مرتضاییفر بلندگو را گرفت و خواست صحبت کند، من بلندگو را از او گرفتم و اعلام کردم قرار است خیر مقدم توسط توسط فرزند شهید و مادر و پدر شهید انجام شود.
امام فرمودند: یک نفر صحبت بکند.
خوب معلوم بود که آن یک نفر فرزند شهید است. به قاسم امانی گفتم: اینجا مراقب میایستی و به محض اینکه گفتم شروع میکنی.
وقتی شروع کرد به امام گفتم: فرزند شهید امانی است.