دوران مبارزههدایت و رهبری

فرزند خمینی

من به ایشان به عنوان‎ ‎‏رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آنچنان که مرسوم است، دیده و نگاه‎ ‎‏ندارم. خمینی برای من پدر است؛ اما چرا؟ این برمی‌گردد به این مقدمه‎ ‎‏که من سال ۱۳۲۴ بچه‌ای شانزده ساله هستم، از پدرم و خانه پدری فرار‎ ‎‏می‌کنم و عضو سازمان جوانان حزب توده‏‏ می‌شوم و دوران این گریز‎ ‎‏حدود پانزده سال طول می‌کشد. تا اینکه پس از اتمام دانشکده در تهران‎ ‎‏تصمیم به اخذ دکترای فلسفه از آلمان می‌گیرم و می‌خواهم از مادرم‎ ‎‏اجازه بگیرم. مادرم نصیحت می‌کند: آخه بچه جان بیست سال است با‎ ‎‏بابات قهری، یعنی چی؟

می‌روم دست پدر‏‏ را ببوسم. این همه سال، این‎ ‎‏جوانی، این جهالت و غفلت، دست پدر را می‌خواهم ببوسم که من را ‏‎ ‎‏بغل می‌کند و نمی‌گذارد، همین طور که صورت من را می‌بوسد احساس‎ ‎‏می‌کنم صورتم خیس شد. او گریه‌اش گرفته و محاسنش خیس می‌شود.‎ ‎‏آن وقت است که تکان می‌خورم، سال ۱۳۳۷ بود. بعد از پانزده، شانزده‎ ‎‏سال غفلت تازه رسیده‌ام به لحظه‌ای که دوران بی‌حرمتی، قدر ناشناسی‎ ‎‏از پدر را جبران کنم. ‏

سال ۴۰ پدرم از دنیا رفت. ما ماندیم همین طور علاف، کلافه و‎ ‎‏ناراحت. ایام خیلی بدی بود که با خبر شدیم در قم چند مجلس ختم ‏برای مرحوم پدرم گذاشته‌اند. با برادر مرحومم جلال‏ رفتیم، عین دو ‏‎ ‎‏طفلان مسلم. مرحوم بروجردی چند ماهی قبل از پدرم ـ در ۱۰ فروردین‎ ‎‏۱۳۴۰ ـ فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقلید شیعیان مشخص نشده‎ ‎‏بود. در قم چهار، پنج مجلس ختم بزرگ برای مرحوم پدرم گذاشتند با‎ ‎‏جلال توی این مجالس می‌رفتیم، اما سرانجام این مجالس، احساس ‏‎ ‎‏وظیفه بود که برویم دیدار صاحبان مجالس.

صبح بود سال چهل و یا‎ ‎‏چهل و یک به نظرم سال چهل رفتیم دیدن آقای خمینی به محض اینکه‎ ‎‏وارد شدم، دیدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حرکت چهره ایشان آنچنان شباهت با پدرم داشت که من غم و غصه‌ام یادم رفت. بعد از سه‎ ‎سال من پدرم را مجددا دیدم. از آن روز برای من آقای خمینی شدند‎ ‎‏یک هدف. تمام آن ناسپاسی‌ها که نسبت به پدرم طی آن پانزده، شانزده‎ ‎‏سال کرده بودم، فرصتی پیدا کرده بود برای بارز شدن… ‏

‏اولین دیدار برایم خیلی تکان‌ دهنده بود. من پانزده، شانزده سال و‎ ‎‏شاید بیست سال بود که به روحانیت بها نمی‌دادم، به روحانیت که بها‎ ‎‏نمی‌دادم هیچ، به پدرم هم بها نمی‌دادم که یک روحانی بود. در چنین‎ ‎‏موقعیتی بود که برخوردم به این صحنه؛ آن هم در جو اجتماعی که هنوز‎ ‎‏مرجع مشخص نیست، در آن یک ساعت یا سه ربع ساعت که من و‎ ‎‏جلال آنجا نشستیم آقا و برادرم داشتند آشنا می‌شدند و تعارف می‌کردند‎ ‎‏و سخن می‌گفتند که یک آقایی آمد، به نظرم آقای (سید هاشم) رسولی ‏‎ ‎‏(محلاتی) از محارم دفتر آقای خمینی بود و اطلاع داد که چند تا بچه ‏‎ ‎‏آمدند و عجله دارند شما را ببینند.

آقا فرمود: بیایند.

سه تا جوان حدود بیست ساله آمدند و فصل، فصل سردی بود حتی قم نیز سرد بود؛ ‌یعنی‎ ‎‏حتما کت و شلوار لازم بود. اما این جوانان با شلوار و یک پیراهن سفید‎ ‎‏آستین کوتاه آمده بودند. این اولین نکته بود که اینها چه کسانی هستند؟‎ ‎‏این بچه‌ها یک پاکت بزرگ باد کرده، ورم کرده دستشان بود. آداب‎ ‎‏رسیدن به محضر یک مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بیان دو‎ ‎‏نفرشان که حرف زدند این بود که: ما عجله داریم بلیط قطار داریم و‎ ‎‏باید برویم. ما دیشب ساعت فلان راه افتادیم، از خوزستان آمده‌ایم و ‏‎ ‎‏عضو کانون و انجمن مهندسان نفت هستیم. آن نطق شما و صحبت شما‎ ‎‏نوارش رسید، دیروز عصر آنجا بحث می‌کردیم. فی‌المجلس این مقدار‎ ‎‏وجه آماده بود. دوستان ما را موظف کردند که بیاییم و این را تقدیم‌تان‎ ‎‏کنیم؛ اما این همه توان ما نیست. آدرس ما روی این پاکت هست. از‎ ‎‏جهت مادی ما هر چه حقوق داریم، نصف آن را تقدیم می‌کنیم شما با ‏‎ ‎‏یک آدمی درافتادید که ما می‌خواهیم او را زمین بزنیم.

ـ که اشاره به شاه ‏‎ ‎‏بود ـ پاکت را آنجا گذاشتند. آن وقت اسکناس هزار تومانی تازه در آمده‎ ‎‏بود رنگ سبز داشت که من کمتر آن را می‌دیدم و یک مقدار از لای‎ ‎‏پاکت آمده بود بیرون. بعد یکی از آنها برگشت گفت‌: آقا، این را هم‎ ‎‏باید توضیح بدهیم که برای ما مسائل دینی خیلی اهمیت ندارد، غالبا نماز‎ ‎‏نمی‌خوانیم و این کار ما یک تکلیف دینی نیست، بلکه یک تکلیف‎ ‎‏اجتماعی و سیاسی است.  ‏

‏من و جلال از آن مجلس بیرون آمدیم همان طور حیران. جلال گفت:‎ ‎‏اخوی، سید را چطور دیدی؟

من تو ذهن خودم داشتم فکر می‌کردم که از این چهار، پنج نفری که معروفند و اسم آنها سر زبان‌ها هست، کدام یک عاقبت‎ ‎‏مرجع تقلید می‌شود؟ توی این عوام ذهنی خودم برگشتم و گفتم: جلال، سید‎ ‎‏برنده است.

اخوی گفت: چرا؟

گفتم: برای اینکه هر مرجع تقلیدی یک‎ ‎توانمندی‌های خاص خودش را دارد. این سید محبوبیتی دارد که حتی‎ ‎‏جوان‌هایی که صورتشان داد می‌زد که توده‌ای هستند و کمونیست و بی‌اعتنا به‎ ‎‏مسائل عقیدتی، از او طرفداری می‌کنند. اگر آقای دیگر را بازار تهران یا بازار‎ ‎‏پاکستان و یا هند و غیره تقویت می‌کنند؛ ولی این سید علاوه بر آنها نسلی را‎ ‎که این مسائل برایشان مطرح نیست جذب کرده است.

بعد که آمدیم توی‎ ‎‏ماشین جلال گفت: اخوی این سید خیلی ناب است باید برویم تهران و ببینیم‎ ‎‏چطور می‌شود او را تقویت کرد.

در سال ۱۳۴۳ جلال کتاب ‏‏در خدمت و خیانت‎ ‎‏روشنفکران‏‏ را نوشت که یک فصل این کتاب سخنرانی آقای خمینی است آن ‏‎ ‎‏هم در دوره‌ای که خفقان هست و همه روشنفکران خفه شده‌اند.‏

منبع: امام به روایت دانشوران، تدوین و نشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ناشر: چاپ و نشر عروج، چاپ سوم: ۱۳۹۲، ص ۱۵

 

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x