
زمانی که غائله کردستان شروع شد، رهبر معظم انقلاب نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند و ایشان هم شهید بروجردی را برای آزادسازی کردستان تعیین کردند. شهید بروجردی هم به کرمانشاه آمد. در آن موقع وضعیت کرمانشاه به نحوی بود که در ۱۲ کیلومتری کرمانشاه پاسگاه قزانچی در نزدیکی سه راه پاوه برای ما بود و ۵۰۰ متر جلوتر پاسگاه گروهکهای ضدانقلاب قرار داشت.
شهید بروجردی اولین گام را در بهمن ۵۸ برداشت و من را به سپاه جوانرود فرستاد. در آن موقع من مسئول تبلیغات سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان بودم، همان زمان گروهانی تحت فرماندهی شهید رضا مطلق و با جانشینی حاج احمد متوسلیان برای کمک به بازگشایی جاده پاوه آمده بود. اولین عملیات این گروهان با حضور پیشمرگان کُرد مسلمان بومی پاوه و گروهی از مردم بومی جوانرود باعث آزادسازی جاده پاوه شد. دومین عملیات با حضور شهید محمد فدایی برای آزادسازی کامیاران انجام شد، به این دلیل که شهید بروجردی معتقد بود که در این موقعیت اتکاء به مردم اهمیت بسیاری دارد.
شهید بروجردی و برخی از فرماندهان همچون شهید ناصر کاظمی برخی از سردارانی که هم اکنون در قید حیات هستند، نظیر سردار رستگارپناه، سرلشکر ایزدی و برخی دیگر از افراد در این مناطق باقی ماندند تا کردستان را به طور کامل از شر ضد انقلاب آزاد کنند. علی شمخانی که در آن موقع جانشین فرمانده سپاه بود این تنگه را به مشابه تنگه احد تشبیه کرده بود، چون معتقد بود آنجا اهمیت زیادی داشت. به خاطر دارم هنگامی که با شهید بروجردی کرمانشاه آمدیم، ایشان در اولین سخنرانی خود به ما گفت که اگر تنها شش ماه در این مناطق ایستادگی و مقاومت کنیم مسائل این مناطق حل خواهد شد.
شهید بروجردی به آزادسازی این مناطق بسیار خوشبین بود و به نظرم حتی اگر دفاع مقدس آغاز نمیشد کار آزادسازی این مناطق سرعت بیشتری به خود میگرفت، اما آغاز جنگ تحمیلی ما را از اهداف تعیین شده کمی عقب انداخت، یعنی همان منقطهای که ما در مهر ۵۸ در کردستان با فرمان امام آزاد کرده بودیم، وقوع جنگ تحمیلی باعث شد تا مجدداً در سال ۶۴ با تقدیم شهدای بسیاری باز پس بگیریم.
شهید بروجردی روحیه ای کم نظیر داشت که من پس از او به سختی در فردی مشاهده کردم. اولین برخورد من با ایشان در پادگان ولیعصر بود که وقتی او را دیدم موهای بلند نامرتب و لباس پلنگی زمان پیش از انقلاب که در پادگان وجود داشت را بر تن داشت که حتی رنگ آستین هایش با هم دیگر متفاوت بود. همراهان ما که با ایشان ملاقات کرده بودند، چون بچههای پر شر و شور و شلوغی بودند هنگامی که شهید بروجردی صحبت میکرد با هر صحبت او شروع به تمسخر و خنده می کردند. آنها با او شوخی میکردند و میگفتند: این جا خوب جایی است، از تحکم و نظامی گری خبری نیست.
میدان صبحگاه خاکی بود. بچهها همان اول شروع کردند. شهید بروجردی خیلی ساده گفت: شما شلوغ کردید، بی انضباطی کردید، حالا برای تنبیه باید یک بار دور میدان بدوید. خودش افتاد جلو و گفت: بدوید دنبال من. بچهها تو راه میخندیدند و میگفتند: این چه تنبیهی است که خودش هم میدود. بعد از گذشت دو یا سه روز همان بچهها که دست میانداختند، جذب ایشان شدند.
ایشان روحیه و شخصیت بسیار دوست داشتنی داشت که حتی ضدانقلاب هم که در مقابل ما قرار داشت پس از تسلیم شدن مجذوب او میشد. به خاطر دارم تابستان ۵۹ پیش از آغاز جنگ تحمیلی شهید بروجردی با یک جیپ شهباز به جوانرود آمد، روستای کوچک با نام قلقله در نزدیکی سقز در دست ضدانقلاب قرار داشت. البته نه تنها آن منطقه بلکه تا ۶۰ کیلومتر پس از جوانرود در دستان ضدانقلاب بود. او گفت که من قصد دارم تا به تنهایی با اهالی آن جا مذاکره کنم، همان موقع همه به او گفتند که اگر تنها به نزد آنها بروید احتمال دستگیری شما توسط ضدانقلاب وجود دارد. او با اطمینان گفت که عشایر به من قول مذاکره دادند و هیچگاه پیمان خود را نمیشکنند و فردای همان روز دیدم که تعداد زیادی خودرو، وانت و تراکتور به همراه عده زیادی از افراد مسلح نزدیک به ۸۰۰ نفر با تمامی تسلیحات در حال آمدن به سمت ما هستند.
این افراد همانهایی بودند که بروجردی با آنها مذاکره کرده بودند و آنها تسلیم شده بودند. او گفت که سلاح های آنها که برنو و ام یک بود را تحویل بگیرید و به آنها سلاحهای سازمانی تحویل دهید، چون آنها دیگر بسیجی هستند. کار شهید بروجردی در آزادسازی این مناطق با مذاکره بسیار احساس میشد زیرا که ما در یک عملیات گذشته با تانک و تسلیحات به آنجا حمله کرده بودیم، اما نتوانسته بودیم بر آنجا مسلط شویم، به نحوی که ۱۰ کیلومتر پیشروی میکردیم، اما مجدداً ۲۰ کیلومتر به عقب بازگشتیم. او همیشه معتقد بود راه باز پس گیری این مناطق جنگ نظامی نیست…
هنگامی که مناطق کردستان از دست ضدانقلاب پاک سازی شد، افرادی که در آنجا حاضر بودند می خواستند تا برای دفاع به مناطق عملیاتی جنوب کشور بروند تا در عملیاتهای شرکت کنند. من در آن زمان فرمانده سپاه جوانرود بودم و همه افرادی هم که تحت فرمان من قرار داشتند هدفی جز این نداشتند. من به همین دلیل به کرمانشاه آمدم تا در این باره با شهید بروجردی صحبت کنم. هنگامی که ایشان را دیدم گفتم که افراد تحت امر من تمایلی برای ماندن در آنجا ندارند و میخواهند به مناطق عملیاتی جنوب بروند.
شهید بروجردی به من گفت: آنها را توجیه کن و از اهمیت حفظ این مناطق برای آنها توضیح بده.
من هم گفتم: هرچه با آنها صحبت میکنم قانع نمیشوند.
وقتی که صحبت من با او تمام شد و در حال خروج از در ورودی بودم به او گفتم: اگر امکان دارد محل خدمت من را هم تعویض کنید و اگر به جنوب نفرستادید به جبهه فعال تری مانند پاوه و یا مریوان بفرستید.
او به من گفت: مشکل هم اینجاست که تو خود هم به خدمت در آن منطقه اعتقاد نداری. خودت میگویی که آنها بمانند، اما خودت هم قصد ماندن در آنجا را نداری. به پادگان برگرد و آنها را در یک نقطه جمع کن تا برای آنها سخنرانی کنم.
شهید بروجردی آمد و برای حدود ۳۴ نفر از افراد در پادگان پس از خواندن دعای کمیل و نماز جماعت برای آنها سخنرانی کرد و از لزوم استقامت برای آنها گفت و مثال استقامت پیامبران را برای آنها گفت. این سخنرانی به قدری در وجود آنها تاثیر گذاشت که همه آن افراد تا آخر جنگ در پادگان ماندند و تنها من به همراه سه نفر دیگر از آنجا رفتیم.