
خداوندا! چه منظرهای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک! چه مصیبتزده! و چقدر شلوغ و پلوغ! گویی صحرای محشر است، کُردهای مؤمن پاوه از زن و مرد به استثغاثه به این خانه پناه میآوردند، اما جز یأس و ناامیدی ثمرهای نمیگرفتند، انبوهی از کُردهای مسلح و غیرمسلح در پشت در به انتظار کمک ایستاده بودند، آثار غم و درد بر همه چهرهها سایه افکنده بود.
در همین وقت دختر پرستاری را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته و خون، لباس سفید او را گلگون کرده بود از در بیرون میبردند، آنقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بیرنگ شده بود، پاسداران جوان به شدت متأثر بودند، ١۶ ساعت پیش این پرستار مجروح شده بود و از پهلویش خون میرفت و نه پزشکی بود نه دارویی که جلوی خون را بگیرد.
پاسدران گریه میکردند ولی نمیتوانستند کاری انجام دهند، بالاخره تصمیم گرفتند که جسد نیمه جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیش از این باعث تضعیف روحیهها نشود، لذا او را به ساختمان بهداری منتقل کردند کـه خالی بود و در بالای تپه در مدخل غربی شهر قرار داشت، و این فرشته بیگناه ساعاتی بعد، در میان شیون و ضجه زنها و بچهها جان به جاندار تسلیم کرد.
وارد خانه پاسداران شدیم، مجروحین در هر گوشه و کناری پراکنده بودند، در وسط حیاط، پاسداری اصفهانی که مجروح شده بود و از سر و دهانش خون جاری بود، با صدای بلند سخن میگفت، و از زمین و آسمان شکایت میکرد، هنگامیکه مرا دید فورا شناخت، زیرا در مریوان مدتی با من زندگی کرده بود.
کاسه صبرش لبریز شده و به شدت فریاد میزد، به دولت و ارتش و به همه مسئولین فحش میداد که چرا اهمال میکنند؟ چرا اینقدر سستی از خود نشان میدهند؟ چرا پاوه را به دست جنایتکاران کافر سپردهاند؟. چرا گرگها را به جان بیگناهان انداختهاند و ساکت نشستهاند؟ چرا به پاسداران کمک نمیکنند؟ چرا ارتش نمیجنبد؟ چرا دولت فکری نمیکند؟…
از دوستان شهید خود یاد میکرد که چه وحشیانه به دست دشمن به قتل رسیدند، خیانتها و جنایتهای دشمن را شرح میداد که چگونه میخواهند انقلاب اسلامی ما را به شکست بکشانند. و با صدای بلند به دولت و ارتش و همه و همه بد میگفت و ضجه میکرد و از شدت درد به خود میپیچید.
من او را در آغوش کشیدم و بر صورت مجروحش بوسه زدم و آنقدر او را بر سینه خود فشردم که آرام گرفت، و به او گفتم که: دولت ما را برای کمک به شما فرستاده است، و چه اسلحهای و کمکی مهمتر از این میتوانی تصور کنی؟ در گوشه و کنار خانه هر کس مشغول کاری بود، و مجروحین نیز در اطراف خانه پراکنده بودند، و راه پلهای به طبقه دوم میرفت، ولی این راه پله زیر رگبار گلوله دشمن قرار داشت، به سرعت با یک جهش خود را به طبقه دوم رساندم.
آنجا بود که اصغر وصالی فرمانده شجاع پاسداران پاوه را ملاقات کردم، در اطاقی با حضور تیمسار فلاحی و چند نفر دیگر جلسهای تشکیل دادیم، و تفاصیل جنگ را بیان داشتند که بسیار ناامید کننده بود، از ۶۰ پاسدار غیرمحلی فقط ۱۶ نفر باقی مانده بودند و آن هم ۶ یا ۷ نفر مجروح که قادر به جنگ نبودند و بقیه نیز خسته و کوفته و دلشکسته و گرسنه کـه به مدت یک هفته تحت محاصره در سختترین شرایط با مرگ دست و پنجه نرم میکردند، و اکثر دوستان خود را از دست داده بودند، و هیچ امیدی به زندگی نداشتند.
آب بر آنها قطع شده بود، زیرا تلمبه موتور آب را که خارج از شهر قرار داشت آتش زده بودند، نان و آذوقه نداشتند، مهمات آنها به پایان رسیده بود، همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود، بیمارستان معروف پاوه به دست آنها افتاده بود و همه ٢۵ پاسدارش به شهادت رسیده بودند، و خلاصه وضعی بسیار استثنایی و تأثرانگیز و ناامید کننده…
در مقابل آنها، نیرویی بین ۲۰۰۰ تا ۸۰۰۰ نفر از گروههای چپی و راستی، با اسلحه سبک و سنگین همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند، و از همه کوههای اطراف خانه پاسدران را به شدت میکوبیدند و هر لحظه کسی به خاک شهادت میافتاد و دشمن قدم به قدم نزدیکتر میشد.
در جلسه، احتیاجات فوری و ضروری پاسداران را برای حمایت شهر نوشتیم، و تصمیم گرفتیم که تیمسار فلاحی هرچه زودتر به کرمانشاه {باختران} باز گردد و احتیاجات مادی و انسانی ما را برآورده کند، آنگاه از خانه پاسداران مجددا در ظلمت شب دوان دوان خود را به پاسگاه ژاندارمری رساندیم تا احتیاجات خود را به کرمانشاه باختران با بیسیم خبر دهیم.
ضمنا از کرمانشاه {باختران} خواستیم تا هرچه زودتر هلیکوپتری بفرستند تا احتیاجات ما را بیاورد و تیمسار فلاحی را به کرمانشاه باختران بازگرداند، و آنها قول دادند که فردا صبح زود یک هلیکوپتری برای این مأموریت به پاوه خواهد آمد.
آن شب را تا بـه صبح در پاسگاه ژاندارمری، زیر رگبار شدید گلوله نخوابیدیم، زیرا دشمن در تاریکی شب به برج پاسگاه نزدیک شده بود و از فاصله نزدیک ما را هدف قرار میداد و هر لحظه فرو ریختن شیشهای از پنجره یا قسمتی از اطاق بگوش میرسید. ضمنا در همه وقت با تماس با فرماندار و بزرگان شهر در صدد گفتگو با طرف دیگر بودیم تا شاید بتوان قضیه را با صلح و صفا خاتمه داد، ولی متأسفانه هیچ نتیجهای گرفته نشد.
آن شب زیر آتش گلولهها، غرش انفجارها گذشت و صـبح ۵۸/۵/۲۶ منتظر هلیکوپتر بودیم که مهمات و احتیاحات ما را بیاورد، و تیمسار فلاحی را به کرمانشاه باختران بازگرداند. ولی فرودگاه پاوه زیر سلطه دشمن بود، و به هیچوجه ممکن نبود هلیکوپتری در آن محل فرود بیاید، به جستجو پرداختیم و بالاخره محل کوچکی را در بالای تپهای در کنار بهداری در مدخل غربی شهر برای فرود هلیکوپتر انتخاب کردیم.
سنگهای زمینی را جمع نموده با نوشتن H با گرد گچ بر روی زمین، و همچنین ایجاد علامتی سفید با پارچه بهداری بر روی بام پشت بام به طوری که هلیکوپتر از بالا بتوانـد محل نزول خود را پیدا کند، آماده پذیرایی هلیکوپتر آمد و در همان نقطه نشست. هلیکوپتر آب و نان و خرما و مقداری مهمات آورده بود.
زیر رگبار گلوله دشمن که از کوههای اطراف میبارید همه را تخلیه کردیم، و عدهای از مجروحین را در هلیکوپتر جای دادیم و همراه با تیمسار فلاحی أنها را روانه کرمانشاه باختران کردیم. لازم به تذکر است که هنگام حمل مجروحین به هلیکوپتر، یکی از آنها وقتی در داخل هلیکوپتر روی صندلی نشاندیم، در همان لحظه تیری بر شکمش اصابت کرد، ولی فرصت کمک نبود، ترجیح دادیم که هرچه زودتر برود و در کرمانشاه باختران به زخم او رسیدگی شود!
نکته دیگری که قابل تذکر است آنکه عدهای از مردم، و بخصوص از میان پاسداران کُرد بعضی غیرمحلی که به بقای شهر امیدی نداشتند میخواستند با هلیکوپتر به کرمانشاه بروند، و هنگام نزول هلیکوپتر جمعیتی کثیر به هلیکوپتر هجوم آوردند که سوار شوند، و حرف هیچکس را نیز نمیشنیدند و من آنقدر عصبانی شده بودم که مجبور شدم چند نفر را به زور از هلیکوپتر جدا کنم، بعضی را بزنم، به یکی آنچنان ضربتی زدم که بیهوش شد و بر زمین افتاد.
رسما اعلام کردم که فقط شهدا و مجروحین باز میگردند و بس! از تیمسار فلاحی خواسته بودم که هر ساعت یک هلیکوپتر بفرستد تا کشتهها و مجروحها را تخلیه کنیم و همچنین غذا و آب و آذوقه و نیروهای کمکی نیز وارد نمائیم. هیلکوپتر تیمسار فلاحی با این امید به آسمان رفت، و ما مشغول کار شدیم تا خود را برای استقبال هلیکوپترهای دیگر آماده کنیم.
هلیکوپتر دوم ساعت چهار بعد از ظهر آمد، و مقداری آب و نان و مهمات با خود آورد و تعجب آنکه در هیچ یک از این دو هلیکوپتر نیروی کمکی نیامد، در حالی که بیش از هر چیز احتیاج به نیرو داشتیم، و حتی در همه آن روز سخت و خطرناک فقط دوبار هلیکوپتر آمد، در حالی که روزهای قبلی سابقه داشت که گاهی پنج هلیکوپتر در یک روز بـه پاوه میآمدند.
گویا مرکز فرماندهی و در کرمانشاه {باختران}، پاوه را ساقط شده فرض میکرد و اعزام نیروی جدید و مهمات را خسارت به حساب میآورد! و آنها را به امان خدا رها کرده بود! و از نظر دوست و دشمن، میرفت که شهر پاوه نیز مثل مریوان سقوط کند، و حتی من خود به َاین باور رسیده بودم که کار از کار گذشته است، و با این نیروهای موجود و عدم اهتمام مرکز، و عدم اعزام نیروهای تازه نفس هیچ امیدی به بقای شهر نیست.