
در آن روز، عدهای نقاش به خانه ایشان آمده بودند. یکی از آنها داشت نردههای زنگزده سایبان ماشین ایشان را رنگ میکرد. به آنها گفتم: اگر در زدند، هیچ کدام در را باز نکنید. خودم باز میکنم.
یک پسر بچه هم همراهشان بود که وسایل و سطلهای نقاشی را تمیز میکرد. من کلت داشتم و لب حوض نشسته بودم. شهید قرنی یک سینی چای با چند شیرینی آوردند که من و نقاشها بخوریم.
گفتم: تیمسار در یکی از اتاقهای هتل روبهرو دائماً عدهای دارند اینجا را کنترل میکنند.
ایشان گفتند: چرا به این بندگان خدا پیله کردهای؟
ساعت حدود ۹ بود که در زدند. تا آمدم بروم و در را باز کنم، آن پسر بچه دوید و در را باز کرد. بلافاصله یکی از آن فرقانیها اسلحه کلاشینکف را زیر گلویم گذاشت و کلتم را گرفت و خشاب آن را بیرون کشید و به طرف باغچه پرت کرد. بعد مرا هل داد و به رویم رگبار بست!
شهادتین گفتم و به دیوار چسبیدم و فریاد زدم: به تیمسار کاری نداشته باشید، او آدم خوبی است!
آنها چند تیر شلیک کردند و سوار موتور شدند و به سرعت محل را ترک کردند. کارگر نقاش همان بالا ماتش برده بود والا با انداختن یک تیرآهن، میتوانست مانع فرار آنها شود. به سرعت به طرف تیمسار دویدم و دیدم یک گلوله به ران پای چپ و یک گلوله به قسمت راست شکم ایشان خورده است. به نظرم تیرها طوری نبودند که ایشان به شهادت برسند، اما تقدیر چنین بود.
همسایهها جرئت بیرون آمدن از خانه را نداشتند. تیمسار را بغل کردم و با ماشین اداره که با آن سر کار آمده بودم، ایشان را به بیمارستان رساندم. تیمسار بیهوش نشده بودند و با اینکه ناله میکردند، میگفتند: تند نرو، چیزی نیست!
بالاخره ایشان را به بیمارستان رساندم، اما متأسفانه در اثر خونریزی داخلی از دنیا رفتند. ضاربین چون اسلحهام را گرفته بودند، اثر انگشتشان روی اسلحه مانده بود که با اثر انگشت روی نردههای هتل روبهرو مطابقت میکرد. بعد هم که آنها را در قروه دستگیر کردند و به تهران آوردند و نهایتاً محاکمه و اعدام شدند.