
در آن زمان بحث شد که یا عسگراولادی یا شهید لاجوردی و یا شهید اسلامی بیایند و مسئولیت وزارت بازرگانی را بپذیرند، من و شهید لاجوردی نپذیرفتیم و شهید اسلامی پذیرفت، اما بنیصدر اجازه نداد که ایشان وزیر شود و شهید اسلامی به عنوان معاون وزیر در وزارت بازرگانی مشغول فعالیت شد.
در دوره اول انتخابات مجلس نماینده بودم و به عنوان نایب رئیس انتخاب شدم، در آن زمان جریان هفتم تیر رقم خورد و شهادت بزرگانمان اتفاق افتاد و شهید رجایی بعد از فرار بنیصدر نامزد ریاست جمهوری شد، بنده، آقای شیبانی و آقای زوارهای هم نامزد انتخابات شدیم که من به عنوان رزرو شهید رجایی نامزد ریاست جمهوری بودم و در بحثهایی که مطرح میشد، بحثهای اقتصادی و بازرگانی کشور را در تبلیغات انتخاباتی بیان میکردم، البته هر کس از من میپرسید که ما به شما رأی دهیم یا رجایی، من میگفتم خودم به رجایی رأی میدهم.
روزی که قرار بود شب از تلویزیون صحبت کنم منافقین من را جلوی درب منزل ترور کردند و من را خدا نجاتم داد با اینکه بالای ۶۰ فشنگ مصرف کردند اما خداوند مرا حفظ کرد و فقط دستم آسیب دید. خونریزی شدیدی داشتم و فردا شب آن روز که باید از تلویزیون به عنوان نامزد ریاست جمهوری صحبت میکردم از روی تخت بیمارستان سوم شعبان صحبت کردم، شرایطی برای من پیش آمده بود که بعضی حسودان نمیتوانستند تحمل کنند، کوشش کردم هر کسی از من میپرسد بگویم به شهید رجایی رأی میدهم، شهید رجایی رأی آورد و رئیس جمهور شد و بعد شهید باهنر را نخستوزیر کرد.
بعد از سه روزکه تازه نایب رئیس مجلس شده بودم، شهید باهنر به عیادت من آمد و گفت که: ما با شهید رجایی به این نتیجه رسیدهایم که شما مسئولیت وزارت بازرگانی را بپذیرید.
من گفتم که: شما وضعیت جسمی من را میبینید از سوی دیگر من نماینده امام در کمیته امداد هستم، نمیتوانم بپذیرم، همچنین تازه به عنوان نایب رئیس مجلس انتخاب شدهام و مشغول فعالیت هسنم و نمیتوانم بپذیرم.
شهید باهنر مقداری صحبت کرد و گفت: ما در شرایط جنگ قرار داریم و باید بپذیری و نایب رئیسی مجلس را کنار بگذاری.
من گفتم: متأسفانه نمیتوانم بپذیرم.
و قرار شد به همراه شهید رجایی سه نفره به دیدار آیتالله هاشمی رفسنجانی برویم. در دیدار آقای هاشمی که ایشان به عنوان رئیس مجلس و من نایب رئیس ایشان شده بودم، شهید رجایی شروع به صحبت کردن کرد و گفت: ما میخواهیم خرمشهر را آزاد کنیم، احتیاج داریم انبارهای ما پر از کالا شود و ما نه ریال و نه دلار داریم و قحطی میآید، ما به آقای عسگراولادی میگوییم مسئولیت وزارت بازرگانی را بپذیرند و ایشان نمیپذیرند.
آقای هاشمی به من گفت: نظرت چیست؟
گفتم: من نماینده امام هستم و بدون اجازه امام که نمیتوانم بپذیرم و درثانی شرایط، شرایطی تازه است که تازه من کارهای مجلس را تحویل میگیرم آنجا لنگ است.
آقای هاشمی گفت: درست میگویید.
آقای رجایی روضه ای خواند آقای هاشمی گفت: من از امام اجازه میگیرم و بعد شما مسئولیت را بپذیرید که همینطور شد.
درباره وزارت بازرگانی نه من داوطلب بودم و نه میخواستم این کار را انجام دهم. آقای هاشمی هم به شهید رجایی گفت: اگر ایشان وزیر بازرگانی شد باید به او اختیار بدهی.
و شهید رجایی قبول کرد و این شروع رفتن من به وزارت بازرگانی بود.