
از حرم امام حسین علیه السلام به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتیم. فاصلۀ بین این دو حرم را که کم بود پیاده طی کردیم. دژبان ها در طول خیابانی که به حرم می رسید، ایستاده بودند و مردم از پشت سر آنها سَرَک می کشیدند. فرماندهِ اردوگاه، قبل از حرکت با لحن تند و تهدید کننده ای گفته بود که به هیچ وجه نباید در این خیابان صلوات بفرستیم. او تهدیدش را با تأکید زیادی آمیخته بود؛ ولی هنوز چیزی از راه را نرفته بودیم که صدایی در بین ما و آن خیابان طنین انداخت. برای سلامتی امام صلوات!
فرمانده دوید طرف گوینده و جلو چشم مردم، یک سیلی محکم روانۀ گوش آن آزاده کرد. با رسیدن به حرم، دیگر کسی جلودار بچه ها نبود. در حرم حضرت ابوالفضل، یک فریاد، شاخه سبز درخت قلب ها بود: ابوالفضل علمدار، خمینی را نگهدار!
فرماندهان عراقی ترجیح داده بودند که هر کاری در حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام کردیم، چیزی نگویند. می دانستیم که آنها زهر خود را خواهند ریخت و خونخوری آنها چندان دوام نخواهد آورد. بعد از زیارت، آمار گرفتند. چند نفر را از بین ما و از جمله آن اسیر اصفهانی را جدا کردند. ما از او و آن چند نفر خبری نداشتیم. به اردوگاه رسیدیم و با بچه ها دیدار کردیم. صبح روز بعد که درِ آسایشگاه باز شد، چند نگهبان، آن دوست اصفهانی و چند نفری را که از ما جدا کرده بودند، هُل دادند تو. صورت آنها سیاه و کبود شده بود. آن دوست اصفهانی برایمان تعریف کرد: ما چهار نفر را با یک اتوبوس آوردند. در طول راه آنقدر ما را زدند که به این روز افتادیم. شب را هم در زندان بودیم و الان در خدمت شما.
بعد رو به طرف من کرد و گفت: راستی! ببخشید که دیروز در محوطۀ حَرَم، آن افسر عراقی شما را به جای من کتک زد، حلالم کنید!