
در سفر کرمانشاه پسر آقای لاهوتی – وحید – هم همراه ما بود، اما هیچ مسئولیتی نداشت. او با منافقین در ارتباط بود و با تحت تأثیر قرار دادن پدرش، تعداد زیادی از سلاحهای جمعآوری شده، خصوصاً کلتها را از او گرفته و برده بود. من خیلی دیر از این قضیه مطلع شدم.
آقای فرزین به من گفت که آقا وحید سلاحها را جعبه کرده و برده است. با شنیدین این خبر خیلی عصبانی شدم، اما رعایت حال آقای لاهوتی را کردم و به ایشان چیزی نگفتم. با این حال تصمیم گرفتم که قضیه را با امام خمینی در میان بگذارم. چون این مسأله چیزی نبود که بتوان آن را جدی نگرفت و از کنار آن به سادگی گذشت.
با وجود این، خشم و عصبانیت خود را پنهان کردم و به آقای لاهوتی چیزی نگفتم، اما آقای فرزین نتوانست چنین کند و سرانجام هنگام بازگشت، داخل هواپیما به آقای لاهوتی گفت که: اگر قدرتی داشت همین جا دستور بازداشت وی را میداد. آقای لاهوتی لبخند زد و صحبت آقای فرزین را شوخی تلقی کرد. آقای فرزین مجدداً گفت که: جدی میگوید چون معتقد است که او همه سلاحها را به منافقین داده است.
آقای لاهوتی عصبانی شد و ابتدا نگاهی به من کرد و سپس رو به آقای فرزین گفت: من خیلی شما را دوست دارم، اما نباید از اخلاق من سوءاستفاده کنی و زیادهروی نمایی.
من به آقای فرزین گفتم که کوتاه بیاید و آقای لاهوتی را هم دعوت به آرامش کردم تا اینکه به تهران رسیدیم. فردای آن روز به قم رفتیم تا گزارشها را خدمت امام خمینی عرض کنیم. امام خمینی احوال آقای لاهوتی را پرسید. من فرصت ندادم و گفتم: آقای لاهوتی همین است. آدم بسیار عاطفی است و خیلی از صحبتهایی که میکنند دلپذیر و دلنشین است. اما به لحاظ سیاسی آسیبپذیر است و همه و از جمله منافقین او را میخواهند جذب کنند.
امام خمینی که معمولاً خیلی کم سؤال میکردند، یک سؤال دیگر هم راجع به روابط آقای لاهوتی و مجاهدین پرسیدند و من پاسخ دادم که: ایشان مانند ما در زندان بوده و در آنجا با اکثر آنها آشنا شده است؛ اما آشنایی و رفاقت یک چیز است و هواداری از آنها چیز دیگر و موضوعی ثانوی است؛ ایشان هواداری هم میکنند.
طولی نکشید که امام خمینی آقای لاهوتی را برداشتند و آیتالله خامنهای را، در سمت نمایندهی خود در سپاه پاسداران جایگزین ایشان کردند. متعاقب این قضیه اعتراضهای زیادی صورت گرفت. حتی عدهای از پاسداران پیش ما آمدند و گفتند: میخواهند پیش امام خمینی بروند و علت عزل آقای لاهوتی را بپرسند. احتمال تحریک شدن بعضی از آنها توسط منافقین هم بود.
به آنها گفتم که از دست زدن به این کار خودداری کنند؛ چون امام خمینی تشخیص آخر است و هر کاری مایل باشند انجام میدهند. آنها به حرفهای من گوش ندادند و به قم رفتند؛ در حالی که هیچ یک از اعضای شورای فرماندهی همراه آنها نبودند. امام خمینی وقتی حرف های آنها را شنیدند با توجه به اصل موضوع سخنرانی مهمی ایراد کردند که تاریخی شد.
ایشان به آنها فرمودند: شما بروید مردم را بسیج کنید تا فنون رزمی را یاد بگیرند. شما باید بیست میلیون بسیجی داشته باشید.
چنین شد که بنیاد بسیج گذاشته شد و این دیدار به رغم تلاش مذبوحانهی منافقین منجر به تشکیل بسیج شد. یکی از مسائلی که در آن ایام در دستور کار مجاهدین خلق یا منافقین قرار داشت نفوذ در همۀ دستگاههای اجرایی بود و چنانکه دیدیم از ناحیهی فرزند آقای لاهوتی به سپاه هم نزدیک شده بودند؛ اما تا زمانی که ما در سپاه بودیم و با توجه به مراقبتهایی که میکردیم آنها نتوانستند در این نهاد انقلابی نفوذ نمایند.
برای گزینش و پذیرش عضو در ستاد مرکزی کنترل شدیدی به عمل میآوردیم و به این راحتی عضو نمیپذیرفتیم و فقط افرادی که صددرصد روی آنها یقین داشتیم، میپذیرفتیم؛ اما بعدها در این نهاد هم نفوذ پیدا کردند؛ حتی در دفتر آقای محسن رضایی میخواستند ایشان را ترور کنند و این ماجرایی بود که در روزنامهها هم منعکس شد. با وجود این سپاه رشد کرد و نهادینه شد و مشکلات آن خیلی کمتر از مشکلات موجود در کمیتهی انقلاب اسلامی بود.