
مدت کوتاهی بعد از شروع قضایای تدابیر و حفاظت های امنیتی، آقای رجایی، رئیس دفتر خودش را صدا زد و گفت: هفت، هشت نفر از دوستان را که شناخت خوبی از آنها داریم جمع کن، من با آنها کار دارم.
آن زمان آقای رفیعی مسئول دفتر آقای رجایی بود. جلسه ای تشکیل داد و افرادی را به آن جلسه دعوت کرد. آنچه از افراد حاضر در جلسه در خاطرم مانده این عزیزانند: آقایان مظفری نژاد، سیامک نژاد، عزیزی، دوایی، ظفر قندی، صابری فومنی و بنده.
جلسه که شروع شد آقای رجایی سخنش را این گونه شروع کرد: همه تان خوش آمدید. تک تک شماها را می شناسم و به همه تان اعتماد کامل دارم، از این رو می خواهم مسئله مهمی را با شما در میان بگذارم و آن مسئله مهم این است که الآن من رئیس جمهور شده ام و به دستور امام نیز باید حفاظتم را بالا ببرم و به قولی در ماشین ضد گلوله بنشینم. این اتفاقات مقدمه زیاد شدن فاصله من با مردم است، به طوری که ارتباطم با جامعه کم خواهد شد و من نگران این قضیه ام. دلم نمی خواهد که از میان مردم کنار بروم و می خواهم مدام در جریان تمام مسائل و مشکلات آنان باشم، پس شما را دعوت کردم تا با توجه به اطمینانی که به شما دارم، چشم و گوش من در جامعه باشید و این مسئولیت را برای من انجام دهید. از این جمع می خواهم تا در جامعه بگردد و هر جا مشکلی هست و ناهنجاری و نارسایی که وجود دارد یادداشت کرده در جلسات بعدی که هر چند وقت یک بار داریم، گوشزد کند. در این جلسات من فقط یک شنونده خواهم بود و بنای صحبت ندارم.
الآن به یاد ندارم که این جلسات هفتگی بود یا ماهانه، اما خوب به خاطرم هست که آقای رجایی مدت آن را دو ساعت تعیین کرد. به هر تقدیر هرچه بود آن جمع در جلسات متعددی گرد هم نیامده بودند که آقای رجایی شهید شد.
بعد از طرح این موضوع آقای رجایی تأکید کرد: من از راه های مختلف و روش های متفاوتی گزارش ها و اخبار و اطلاعاتم را به دست می آوردم، اما با این حال مایلم تا افرادی منسوب به خودم نیز گزارش صادقانه به من منتقل کنند. بعد ایشان اضافه کرد که اسم این جلسه را می گذاریم «جلسه نق زن ها» برای اینکه نمی خواهم شما در این جلسات حرف های عادی و معمولی بزنید یا از خوبی ها و خوشی ها بگویید بلکه شما باید در این جلسات دائم نق بزنید و به من تذکر بدهید که آقای رجایی تو رئیس جمهوری پس حواست باشد که چنین مسائل و مشکلاتی در جامعه وجود دارد و وظیفه توست که به آنها رسیدگی کنی.
در پایان جلسه که غروب شده بود، نماز جماعت را به امامت ایشان اقامه کردیم. ایشان در میان دوستانش به قرائت دعاهای قرآنی و آیاتی از قرآن که در قنوت هایش می خواند و نیز به تعقیبات طولانی بعد از نماز شناخته می شد، اما آن روز روز عجیبی بود؛ چرا که بلافاصله بعد از سلام پایانی نماز به سمت ما برگشت و بدون مقدمه گفت: آیا شما مسلح هستید؟
گفتیم: نه! نیازی نیست.
گفت: نه، الآن دیگر خطر جدی است و همه شما باید مسلح شوید تا اگر حمله ای به شما شد بتوانید از خودتان دفاع کنید.
این رفتار آقای رجایی نشان می داد که این مسئله حداقل در طول نماز ذهنش را مشغول کرده که این طور بی مقدمه این تذکر را به ما داد، غافل از اینکه به معنای واقعی، خطر در کمین او بود والا خطری بدان معنا ما را تهدید نمی کرد تا نیازمند حمل سلاح باشیم. هر چه بود این آخرین نماز جماعت پشت سر شهید رجایی و شاید آخرین جلسه ای بود که با ایشان داشتیم.