استقرار نظامهدایت و رهبری

فرماندۀ حفاظت

بعد از جریان ترور ناموفق حضرت آقا، من در آن موقع فرمانده منطقه دو اصفهان بودم. خیلی برافروخته شدم و به آقا محسن عرض کردم: یک کاری بکنیم که این عزیزانمان را از دست ندهیم. باید قوی‌تر کار کنیم.

ایشان فرمودند: چه کنیم؟

گفتم: بچه‌های مناسب‌تری را برای حفاظت آقا بفرستید.

آن موقع آقای شمخانی قائم‌ مقام بود و گفت: خودت می‌روی؟

گفتم: چرا نمی‌روم؟

گفت: پس خودت برو فرمانده حفاظت از ایشان بشو.

گفتم: چشم

و از فردا حکمی گرفتم و به آنجا رفتم. اولین دیداری هم که با حضرت آقا داشتیم، ایشان نگاهی به من کرد و گفت: پس چطور شما آمدی اینجا؟ چه عجب سپاه به فکر ما بود!

بنده عرض کردم: در خدمت شما هستیم.

کادری را از سه دایره یا سه گروه تشکیل دادیم. گروه یک، دو و سه که حفاظت شخصی ایشان را به عهده بگیرند. گروه‌های متحرک هم داشتیم و در حد امکان و توانمان سعی کردیم از امکانات نظامی، تسلیحات و بی‌سیم استفاده کنیم، اما چیزی که فوق‌العاده حائز اهمیت است، این است که من روش خاص خودم را داشتم، هر چند خیلی از دوستان موافق این قضیه نبودند.

روش من طرح‌های بسیار ساده بود. مثلاً وقتی شخصیتی دارد جایی می‌رود، اگر سر و صدا کنید، به افراد می‌گویید مسیر کجاست، اما اگر سر و صدا نکنید و به صورت عادی بروید، خیلی راحت می‌شود حفاظت را انجام داد. دو خاطره بسیار خاص را خدمتتان عرض می‌کنم تا معلوم شود چگونه می‌شود با این روش بسیار ساده، حفاظت خوبی را هم انجام داد.

ما رفته بودیم مشهد. روز عید بود و حضرت آقا فرمودند: می‌خواهم خدمت والدینم بروم.

کوچه قدیمی‌ای که منزل پدرشان در آن قرار داشت، بسیار ناجور بود و ماشین، مخصوصاً ماشین بزرگ نمی‌توانست در آن مانور بدهد. من عرض کردم: آقا! با روش من یا روش معمول؟

فرمودند: هر جا که شما بگویی.

ما سه نفر بودیم که برای رفتن حضرت آقا برای برنامه‌هایشان باید آن برنامه را امضا می‌کردیم. یکی آقای میرسلیم برای مسائل سیاسی بود، یکی مسئله امنیتی بود که آقای مهندس جواد مادرشاهی و یکی هم مسئول حفاظت کلی که من بودم. وقتی می‌گفتیم: اینجا باید برویم، می‌گفتند: نه.

خاطرم هست که برای دیدن بخشی از ارتش رفته بودیم. تیمسار ظهیرنژاد که رئیس ستاد بودند گفتند: ما باید از این مسیر برویم.

من گفتم: آقا! اینجا جزو برنامه ما نیست.

ایشان کاملاً قطع کرد، یعنی گفت: نخیر! هر جا که ایشان گفت.

خیلی در این مسئله مقید بودند. اما خاطره‌ای که داشتم عرض می‌کردم. گفتند: هر جور که شما گفتید.

محل اقامت آقا در تالار آئینه آستان قدس بود. وانت‌باری را دنده عقب بردیم جلوی آسانسور. پتو هم انداخته و دو متکا هم گذاشته بودیم و گفتیم: آقا بفرمایید!

به همین سادگی! به موتوری هم گفتم: تو جلو برو و مسیر را کنترل کن. دو موتوری هم عقب بیایند و هیچ‌ کس دیگری هم لازم نیست بیاید.

راحت رفتیم و برگشتیم. عین همین کار را با ماشین پیکان خودم انجام دادم. در سفر دیگری به مشهد بود. آقا فرمودند: می‌خواهم بروم پایین خیابان و وضعیت مردم آنجا را ببینم.

گفتم: آقا! فقط یک خواهش از شما دارم.

فرمودند: چه کار کنم؟

گفتم: از اینجا تاا فلان جا عمامه‌تان را بردارید.

ایشان گفتند: چشم!

و عمامه را برداشتند و همه جا را با یک پیکان، یک موتوری جلو و یک موتوری عقب رفتیم. به موتوری‌ها هم گفتم: از دور ما را کنترل کنید و خیلی نزدیک نیایید و بدون دردسر رفتیم و برگشتیم.

 

منبع: وبسایت رمز عبور {ما وسیله بودیم}، ۱۳۹۵/۲/۱۷، به نقل از: کتاب شاهد عینی، نشر اشراق حکمت، گفتگو با سردار یوسف فروتن

https://b2n.ir/e71395

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x