
در سال ۱۳۵۸ ما با هماهنگی ستاد مرکزی سپاه پاسداران به فرماندهی آقای ابوشریف و همچنین هماهنگی با آیتالله لاهوتی نماینده مقام معظم رهبری در این نهاد انقلابی، شاخه سپاه پاسداران در پاوه را در اول خرداد ۵۸ تشکیل دادیم. در آن زمان هنوز سپاه کرمانشاه تشکیل نشده بود. در ابتدا تعداد نزدیک به ۷۰ نفر پاسدار بومی از همین شهر پذیرش شدند و چند نفر هم از مرکز برای آموزش این افراد به پاوه آمدند…
حزب دموکرات به رهبری قاسملو سال ۵۸ در مناطق کردنشین اعلام موجودیت کرد و یک شاخه از آن هم در پاوه دایر شد. البته علاوه بر پاوه در جاهای دیگر هم مقرهایی داشت. ما هم در اینجا سپاه را برقرار کرده و برای پاسداران آموزش های کوتاه مدت برگزار کردیم. در اوایل مشکلی با هم نداشتیم. تا اینکه کم کم تعدادی از عوامل حزب بعث که برای مردم کاملاً شناخته شده بودند در مدیریت این حزب نفوذ کردند و قدرت را در دست گرفتند. با ورود اینها، بهانه جوییها و درگیری با پاسداران و آزار و اذیتها شروع شد و حتی ماشینهای ما را میربودند.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه در مرداد ۵۸ یک از اعضای وابسته به حزب دموکرات در میدان شهر با یک شهروند پاوه ای درگیر شد. مردم در اعتراض به آزار و اذیت ها، نابسامانی ها و گشت های مسلحانه اعضای این حزب در سطح شهر، در فرمانداری پاوه متحصن شدند و خواستار پایان یافتن این وضعیت شدند. افراد حزب هم که وضعیت را اینگونه دیدند، رفتند در غار قوری قلعه متحصن شدند و حضور تعدادی پاسدار غیر بومی را بهانه کردند و گفتند که باید این افراد از اینجا بروند و همچنین به نحوه استقرار ارتش هم یک سری اعتراضات داشتند.
استاندار به همراه آیت اله اشرفی اصفهانی و فرمانده وقت هنگ ژاندارمری و فرمانده وقت لشگر ۸۱ زرهی رفتند با اعضای حزب صحبت کردند، که متأسفانه توافقی حاصل نکردند. همزمان همان عوامل حزب که قدرت را دست داشتند در حالی که هنوز مذاکرات در جریان بود شبانه به یکی از دژبان های ما در شرق پاوه و در نزدیکی بیمارستان حمله کردند و چند نفر را مجروح کردند، و به این ترتیب در ۲۳ مرداد جنگ شش روزه پاوه، که جنگی بسیار نابرابر و ناجوانمردانه بود، شروع شد. ما در مقابل نیروهای بیشمار آن ها از هیچ امکاناتی برخوردار نبودیم و تنها در حالت پدافندی یا دفاع قرار داشتیم. ما نیرو و امکانات چندانی نداشتیم، ولی آنها چون عقبه تدارکاتی شان به شهرهای دیگر کردستان ایران و عراق باز بود، از امکانات بسیار بالایی برخوردار بودند…
جنگ که شروع شد، مردم هم همگام با ما پاسدارها، از داخل خانه هایشان سنگر گرفته و در دور تا دور شهر به دفاع پرداختیم. وضعیت بدی در شهر حاکم بود، آب و برق قطع شده بود بیمارستان دست آنها افتاده بود. پاسداری از بیمارستان در دست حدود ۱۵ پاسدار غیر بومی به سرپرستی اصغر وصالی بود که اکثر آنها در بیمارستان شهید شدند. خود وصالی پسر جوان، شجاع و بسیار باهوشی بود که بعدها شهید شد…
درست در اوج درگیری ها بود که دکتر چمران به همراه تیمسار فلاحی و (اگر اشتباه نکنم) ابوشریف با هلی کوپتر به فرمانداری آمدند و پس از پایان گفتگوها ما وضعیت بحرانی مان را تشریح کردیم و از آن ها خواستیم که در این شرایط ما را تنها نگذارند. دکتر چمران در حالی که از شنیدن حرف های ما به شدت بغض کرده بود از هلی کوپتر پائین آمد و گفت: من با شما می مانم.
در سه چهار روز باقی مانده از جنگ ایشان در کنار ما بود… در دومین روز جنگ بود که یک فروند هواپیما به خلبانی سرگرد نوژه به اینجا آمد که در هنگام مانور در ارتفاعات شاه کوه هواپیمایش با کوه برخورد کرد و به شهادت رسید. یک هلی کوپتر هم برای انتقال پیکر شهدا و مجروحین آمد که این یکی هم با برخورد به تپه هلال احمر سقوط کرد و تعدادی از مجروحین شهید شدند. اوضاع بسیار نابسامانی بود که باید خودتان بودید و می دیدید…
تا اینکه حضرت امام در ۲۸ مرداد در تلویزیون آن فرمان تاریخی را صادر کردند و گفتند اگر تا ۴۸ ساعت دیگر قوای نظامی به شهر پاوه نروند و این شهر از محاصره درنیاید، من خودم به پاوه می آیم… پیام حضرت امام امید را دل ها زنده کرد کرد و نشان داد که ایشان در فکر مردم است. مطمئناً ایشان از وضعیت بد شهر پاوه و قتل عام مردم بی گناه مطلع بودند و اینجا نقطه ای از ایران بود که برای انقلاب بسیار پر اهمیت بود و باید به هر قیمتی حفظ می شد. در واقع این پیام به اندازه هزاران توپ و تانک برای ما ارزش داشت و ما چند برابر توانمندتر شدیم. ما آن روزها توانستیم بیمارستان پاوه را از کنترل مهاجمین خارج کنیم.
پس از صدور فرمان حضرت امام، ابتدا هواپیماها با اطلاعاتی که دکتر چمران از طریق بی سیم در اختیار آن ها قرار داده بود، نقاطی که در دست مهاجمین بود را بمباران کردند. هواپیماهای جنگی که آمدند روحیه آن ها تضعیف شد و دیگر توان مقاومت نداشتند به همین خاطر عقب نشینی کردند و ما بر ارتفاعات پاوه تسلط پیدا کردیم. آتش دشمن هم که بر سر شهر می بارید، قطع شد. سپس نیروهای زمینی ارتش، سپاه و بسیج وارد منطقه شدند و تعدادی نیز با هلی کوپتر وارد شدند. بعد هم که مسئولین و نیروهای امداد و کمک رسانی وارد شهر شدند و من برای اولین بار با شهید بروجردی که با آن ریش بور و موهای ژولیده نسبت به بقیه مسن تر بودند، در ستاد فرماندهی آشنا شدم و با همفکری یکدیگر اوضاع و احوال منطقه را بررسی کردیم.