
بنده در اوایل سال ۵۸ بعد از پیروزی انقلاب به ایران آمدم. من قبل از انقلاب در نجف بودم و در خدمت آیتالله صدر در اصول و آیت خویی در فقه تلمذ کردم. پس از اینکه شهید صدر و برخی شاگردانشان دستگیر شدند، بنده نیز از سوی عمال صدام دستگیر شدم که این دستگیری اوایل سال ۵۸ و در روزهایی بود که شهید مطهری به شهادت رسیده بود.
یادم میآید که مراسم ترحیمی از طرف آیتالله خویی در نجف برای بزرگداشت شهید مطهری در مسجد الخضرا گرفته شد و بنده نیز حضور داشتم و چند روز بعد نیز دستگیر شدم. بعد از اینکه شهید صدر دستگیر شد، تظاهراتی به همین دلیل در نجف برگزار شد و این منجر به دستگیری تعداد زیادی از شاگردان ایشان شد و من هم مدتی در زندان سازمان امنیت بغداد بودم.
در یکی از شعب زندانهای بغداد تحت عنوان شعبه مکافحه الرجعیه یعنی شعبه مبارزه با ارتجاع – به طلاب و روحانیون میگفتند ارتجاع که شاه هم همین لفظ را استفاده میکرد – تحت نظر بودم. مدارکی علیه من در پرونده بود. عکسهایی از اسنادی که درباره انقلاب بود، بعضی از اعلامیهها و عکسهای شهید صدر و امام خمینی از من گرفته شده بود.
یک ماه در حبس بودم و از خانواده خبر نداشتم و در وضعیت بلاتکلیفی به سر میبردم. پس از یک ماه هزار صلوات نذر کردم که آزاد شوم و گفتم: اگر اسمم را صدا بزند، هزار صلوات میفرستم، اتفاقا همان روز صدایم کردند و مرا چشم بسته برای محاکمه بردند. در آنجا اتفاق عجیبی برای من رخ داد.
به من گفتند که: تو محکوم به اخراج از عراق شدهای و بازپرس پرونده گفت: اخراج، اخراج!
من به حسب ظاهر گفتم من عراق را دوست دارم ولی قبول نکردند و حکمم قطعی شده بود. جای تعجب اینجا بود که از پرونده من هیچ سوالی نپرسیدند و هیچ محکومیت و زندانی و بازجویی از من نشده بود. بعدها بود که متوجه شدم همان روز عدهای از وزرای صدام علیه او کودتا کرده بودند و این نقشه کودتا برملا شده بود و خلاصه سرشان به قدری شلوغ بود که وقتی برای رسیدگی به پرونده من نداشتند. ما نجات پیدا کردیم و ما را به تهران فرستادند.
من که آمدم ایران، در خلال شهادت شهید مطهری و فوت مرحوم آیت الله طالقانی بود. من در قم مشغول ادامه تحصیل شدم. البته در شهرهایی مانند خرمشهر کارهای تبلیغاتی نیز انجام میدادم. در این شهر آقای شیخ محسن اراکی {رئیس وقت مجمع تقریب مذاهب اسلامی} مسئول تبلیغات اسلامی بود و بنده را نیز که از نجف آشنایی با هم داشتیم دعوت کرد تا به خرمشهر برویم.
در خرمشهر دو مرکز زیر نظر او کار میکردند. یکی برای عربها که مرکز التوعیه به آن میگفتند و یکی مرکز فارسی زبانان به نام مرکز الدراسات و من در مرکز الدراسات مشغول کار تبلیغاتی بودم. در آن زمان کنسولگری عراق در خرمشهر هنوز فعالیت میکرد ولی روابط با عراقی ها حسنه نبود و تحرکاتی علیه کشور داشتند.
حاکم شرع آن زمان استان خوزستان از منصب حاکم شرعی عزل شد و پس از این، آقای اراکی به عنوان حاکم شرع انتخاب شد و ما فعالیتهای تبلیغی خود را ادامه میدادیم تا اینکه خرداد ۶۰ رسید و مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه علیه نظام کرد. پس از آن بود که دستگیریها شروع شد. دستگیری اعضای گروه منافقین و گروهکهایی که به تبع آنها عملیات مسلحانه علیه نظام انجام میدادند مانند خلق عرب، پیکار، اتحادیه کمونیستها.
در آن زمان تعداد دستگیریها بالا بود و جناب اراکی از ما درخواست کرد که به دلیل تعداد بالای دستگیریها به او در رسیدگی به پروندهها کمک کنیم. ما هم به شکل غیر رسمی به کمک او شتافتیم و پروندهها را بررسی میکردیم و بازجویی انجام میدادیم اما حکم نمیدادیم. این شد که پای ما به دادگاه انقلاب باز شد.
در رسیدگی به پروندهها ما شرح جرم و اظهارات دستگیرشدگان را به آقای اراکی میدادیم. البته در خلال این کار درباره دستگیرشدگان پیشنهادات و نظرات خودمان را نیز به آقای اراکی میدادیم. مثلا میگفتیم: فلانی یک سال زندان برایش کافی است یا گرفتن تعهد کافی است یا بر عکس برای برخی که جرمشان سنگین بود، پیشنهاد احکام سنگینتری میدادیم.
تا اواخر سال ۶۰ به همین شکل با آقای اراکی در دادگاه انقلاب همکاری میکردیم تا این که آیتالله مومن که عضو شورای قضایی بود و تقریبا اداره دادگاههای انقلاب با او بود به ما گفت نمیشود به این شکل کار ادامه پیدا کند و شما باید دورههای کارآموزی را طی کنید و ابلاغ قضایی به شکل رسمی برای شما صادر شود و خودتان حق صادر کردن حکم را داشته باشید این شد که ما وارد کارآموزی قضایی شدیم و در دوره یک ماهه که در زندان اوین برای ما برگزار شد، شرکت کردیم.