
سال ۶٠ – ۶١ بود که روزی یکی از دوستان زنگ زد و گفت: می دانی امروز چه دیدم؟ باورت نمی شود تیمسار سجده ای را در خیابان دولت یا نزدیکی کاخ نیاوران دیدم که یک نان سنگک به دست داشت، تعقیبش کردم تا اینکه رفت به خانه ای و این آدرس و شماره خانه اش است.
من هم بلادرنگ اما خیلی عادی اکیپی را با بی سیم فرستادم به آن آدرس و گفتم: چنین آدمی را با چنین مشخصاتی دستگیر کرده یک راست بیاوریدش اینجا.
بچه ها هم به آن آدرس مراجعه می کنند. تیمسار ابتدا به پشت بام فرار می کند، بعد به بالای خرپشته می رود، اما بالاخره بچه ها او را دستگیر کرده آوردند. مختصری که از او بازجویی کردم، فرستادمش اوین که او را محاکمه و بعد اعدامش کردند.
در کمیته دو نفر نفوذی شناسایی شدند، یکی از آنها پاسداری بود که گاه خانه های تیمی را که قرار بود ضربه بخورد لو می داد. او پس از شناسایی، دستگیر محاکمه و بعد اعدام شد. دیگری هم از اعضای گارد شاهنشاهی بود که اطلاعی از سوابقش نداشتیم. بچه ها را آموزش می داد و مسئول عملیات نظامی شده بود، بعد هم مسئول پادگان کمیته شد. آخر هم دستش در کودتای نوژه رو و دستگیر شد و به سزای کارش رسید.
روزی متوجه شدم سرگرد افشار معاون رئیس زندان اوین دستگیر شده است. او شمالی بود و آدم بدی نبود. در زندان او چند برخورد با من داشت از جمله وقتی که نگهبان گیر داد که تو با زدن تخم مرغ به سلول بغلی پیام می دادی. او (سرگرد افشار) سر و ته قضیه را هم آورد. حال او دستگیر شده بود. برای دیدنش به اوین رفتم. گفت: گزارش های خیلی بدی برایم داده اند. اینکه سه روز آب را به زندانیان بسته ام، پتو و غذا نداده ام و چنین و چنان کرده ام و …
به او حبس ابد داده بودند من رفتم سراغ آقای گیلانی و گفتم: این سرگرد افشار آن طوری نیست که گزارش کرده اند. آدم بدی نبوده است.
گفت: سه روز آب را به روی زندانیان قطع کرده است.
گفتم: نه دروغ است. به نظرم آن موقع آب اوین آب چاه بود، شاید موتور آب خراب می شد و یکی ـ دو ساعتی آب قطع می شد و یا اگر لوله کشی بود به دلایل دیگر اتفاقی می افتاد، در این صورت آب با تانکر می آوردند. این بابا آدمی نبود که آب را قطع کند. مگر می شود در زندان با آن جمعیت، سه روز آب قطع شود. توالت، حمام، غذا، بهداشت و … می دانید چه می شود؟!
با توضیحاتی که به آقای گیلانی دادم حکم حبس ابد او تبدیل به پانزده سال زندان شد. یکی ـ دو ماه بعد در حال خوردن صبحانه بودم که از خبر رادیو شنیدم سرگرد افشار، معاون رئیس زندان به اتهام چه و چه اعدام شد. خیلی ناراحت شدم. رفتم ته و توی قضیه را در آوردم، یافتم به خاطر مزخرفاتی که احمدرضا کریمی نوشته و گفته او را اعدام کرده اند. احمدرضا دست کمی از وحید افراخته نداشت. حسابی خودش را آن موقع در اختیار ساواک قرار داده بود.
بعد از انقلاب هم که دستگیر شدگ گویا بادامچیان و کچویی با او صحبت کنند که تو بنشین خاطراتت را بنویس یا بگو. او هم برای اینکه ایشان را راضی بکند، راجع به برخی افراد، بازجویان و مسئولان زندان و حتی علیه مجاهدین مطالبی نوشته بود. با توجه به شناختی که از او داشتم می دانستم که حرف های او قابل اعتنا و اعتماد نیست و او برای زنده ماندنش حاضر بود دست به هر کاری بزند.
حسن فرزانه، هم پس از دستگیری موجب لو رفتن خیلی ها از جمله کاظم ذوالانوار، اکبر مهدوی و من شد. مجاهدین در زندان او را به دلیل ضعفی که نشان داده بود تحویل نمی گرفتند و گاهی شوخی شوخی او را بدجوری می زدند. بعد از مدتی او را به زندان شیراز تبعید کردند و از آنجا که آزاد شد دوباره با مجاهدین پیوند خورد. پس از پیروزی انقلاب نیز در قسمت کارگری مجاهدین بود و اعلامیه هم چـاپ می کرد. با چند نفر هم به قسمت هایی از شرکت بل (هلیکوپتر سازی امریکا) رفته اموالی را سرقت و به قولی مصادره کرده بودند علاوه بر این او با کانون حقوق بشر رضایی ها در حسینیه ارشاد راه انداخته بود ارتباط داشت.
موقعیت او در مجاهدین به عنوان یکی از عناصر و مهره های اصلی برایم جالب بود، چرا که در قبل از انقلاب امثال او سعید شاهسوندی، مهدی تقوایی و صادق کاتوزیان مورد تنفر مجاهدین در زندان بودند و آنها را ساواکی و خائن می دانستند. حال پس از پیروزی انقلاب ورق برگشت و شدند از نفرات اصلی سازمان. به هر روی او به خاطر اقداماتی علیه جمهوری اسلامی دستگیر و اعدام شد.