
پس از این که موضوع ترور من، نقل و نبات مجالس و محافل شده بود، یک روز ائمه ی جمعهی مراکز استان ها و شهرستان ها در قم جلسه ای داشتند. حقیر نیز توفیق حضور پیدا کرده بودم. جلسه تمام شد. بعد از ظهر در معیت آقایان به تهران آمدیم تا فردای آن روز با امام دیدار کنیم.
شب در جایی با آقایان ائمه ی جمعه ی استان ها با هم بودیم. آقایان از جمله شهید بزرگوار آیت الله اشرفی اصفهانی خیلی اصرار کردند که من ماجرای ترور اخیر را به طور مشروح تعریف کنم. من نیز توضیح دادم. از جمله اینکه گفتم وقتی منافق از پشت به من آویزان شد، با یک ضربه ی فنی چریکی آن را به اندازه ی دو متر آن طرف تر پرت کردم.
در این هنگام آیت الله اشرفی به مزاح فرمود: آقای حسنی! حالا که ما پیر و ناتوان شدیم و این چیزها را بلد نیستیم چه کاری باید بکنیم.
یکی از آقایان گفت: حاج آقا برای شما هم خدا کریم است.
شب استراحت کردیم. فردای آن روز همراه ائمه ی جمعه ی سرتاسر کشور با حضرت امام دیدار عمومی داشتیم و امام صحبت مفصلی کردند. پس از اتمام سخنرانی، ائمه ی جمعه ی مراکز استان ها به طور خصوصی به محضر امام شرفیاب شدند. آقای منتظری هم در میانشان بود، اما از همه پیر مردتر در میان ما آیت الله اشرفی اصفهانی بود.
این دیدار هم تمام شد و آقایان یکی یکی از اتاق امام بیرون آمدند. ناگهان متوجه شدم در اتاق، آیت الله اشرفی با امام تنها مانده اند. یک مقدار حساس شدم که ببینم این دو مراد و مرید چه کار می کنند؟
یک لحظه دیدم آقای اشرفی به طرف امام رفت، حرف هایی با امام زد که من نمی شنیدم، بعد به صورت خیلی عجیب دست ایشان را بوسید. جالب تر از این، امام نیز با یک حالت غیرعادی از جایش بلند شد و بر پیشانی او بوسه زد. منظره ی جالبی بود، حالم منقلب شد و غبطه خوردم…
آن روز پنجشنبه بود. به سمت ارومیه حرکت کردم تا نماز جمعه را اقامه کنم، اما این صحنه، ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و مانند فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبور می کرد. تا اینکه در همین جمعه از اخبار شنیدم آیت الله اشرفی اصفهانی توسط منافقین در محل نماز جمعه ی کرمانشاه به شهادت رسید.