من قبل از تشکیل جمعیت هیئتهای مؤتلفه، در نهضت آزادی بودم و آنها را میشناختم. سال ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴، قبل از آنکه به زندان بروم، نماز عید فطری به امامت حضرت آیتالله طالقانی در باغی در کرج برگزار شد که متعلق به حاج حسین شاه حسینی بود…
زمان دولت موقت رئیس تربیت بدنی بود. او یک بار در سال ۱۳۳۴ مرا نجات داده بود. من آن موقع کلاس اول دبیرستان بودم. تابستان آن سال انتخاباتی بود. دولتیها کارگران کوره پز خانهها را میآوردند تا رأی بدهند. ما رأی آنها را عوض میکردیم؛ رأی طرفداران شاه را میگرفتیم، رأی جبهه ملیها را به دستشان میدادیم و به صندوق میانداختند.
دولتیها فهمیدند و دنبالم کردند. من در حال فرار بودم و مأمورین پشـت سرم. دم مسجد سراج در خیابان امیرکبیر، شاه حسینی که خیلی هم قوی بود، رسید؛ مرا سر دست بلند کرد برد داخل یک مغازه لوازم یدکی فروشی و از دست مأمورین نجات داد. ما از آن موقع با هم آشنا بودیم…
سال ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴، نماز عید فطر در باغ همین آقای شاه حسینی در کرج برگزار شد. آقای طالقانی نماز را خواند و قنوتها را هم من خواندم. بعد نماز، دیدم خانمی آمد که بد حجاب بود. من به حضور او اعتراض کردم. سر و صدا زیاد شد. بازرگان خیلی عصبانی شده و به دکتر حائری دندانپزشک که از نهضت آزادی و رفیق ما بود، گفته بود این – یعنی من – ساواکی نباشد!؟ دیگر ارتباط نزدیک با هم نداشتیم.
برخورد دوم، روزی بود که ایشان حکم نخست وزیری گرفت. شما میدانید که مبارزات از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ شروع شد تا رسید به سال ۱۳۵۶. در آن سال، شهادت آقا مصطفی خمینی پیش آمد. در ختم آقا مصطفی در مسجد ارگ تهران، آقای حسن روحانی سخنرانی کرد.
ما تا آن موقع میگفتیم: حضرت آیتالله العظمی آقای خمینی. ایشان بالای منبر گفت: من از این ساعت به بعد میگویم حضرت آیتالله العظمی امام خمینی.
و دیگر اسم امام خمینی باقی ماند. روز ۱۶ بهمن ۱۳۵۷ عدهای را دعوت کردیم و در آمفی تئاتر مدرسه علوی جمع شدند. امام روی یک صندلی که روی سن گذاشته بودند، نشستند. یک میکروفن ایستاده هم گذاشتند و آقای هاشمی رفسنجانی رفت پشت آن و حکم نخست وزیری آقای بازرگان را خواند.
بعد هم دعوت کردند که آقای بازرگان حرف بزند. حالا بگذریم که قبل از این حکم، این شورای انقلابیها خدمت امام رفتند و کلی چانه زدند. امام اول قبول نمیکرد که از گروه خاص بیایند. بعد هم شرط کرده بودند که اعضای کابینه را حزبی انتخاب نکنند. به هر حال، ایشان حکم را گرفت و پشت میکروفن رفت و گفت: حالا که آیت الله خمینی پیشنهاد کرده من نخست وزیر بشوم، من می پذیرم.
من همانجا از او بدم آمد و او را در لباس تکبر دیدم. گفتن لفظ حضرت آیتالله العظمی امام خمینی، کوچکترین تجلیلی بود که میشد از آن ابر مرد تاریخ بشر کرد. بعد از آن هم مسئله دیگری داشتیم و آن، موقعی بود که آنها دیگر در قدرت نبودند و روزنامه میزان را داشتند. شاید اوایل سال ۱۳۶۰ بود که با مرحوم محمد کچویی برای بازدید به کرمانشاه رفته بودم.
نیمههای شب در مقر سپاه بیدار بودم که دیدم شهید غلامعلی پیچک بلند شد و نماز شب خواند و لباسش را پوشید. ۱۷ نفر دیگر را هم صدا کرد. آنها هم بلند شدند و نماز شب خواندند و آماده رفتن شدند.
پرسیدم: میخواهی چه کار کنی؟
گفت: میخواهیم برویم یک بازی بکنیم و برگردیم.
حتی به بچهها گفت که: هر کس وضو ندارد، وضو بگیرد، نماز صبح را توی راه میخوانیم.
هوا روشن شده بود که با ۳۰۰ – ۲۰۰ اسیر عراقی برگشتند. ستوان یا سروانی فرمانده آن اسیران بود. صدایش کردم و از او پرسیدم: مگر شما نیامده بودید بجنگید؟
گفت: چرا.
پرسیدم: پس چرا نجنگیدید؟
گفت: برای اینکه نمیتوانستیم.
گفتم: چطور نمیتوانستید؟ شما ۳۰۰ نفر هستید، اینها ۱۸ نفر.
گفت: والله کذب، خمسه آلاف. {والله دروغ است، ۵ هزار نفر به ما حمله کردند.}
من در همان کرمانشاه مصاحبهای کردم. افسر عراقی هم بغل دستم ایستاده بود. گفتم: داستان بدر تکرار شد. داستان را شرح دادم که برادر پیچک با ۱۷ نفر رفت و ۳۰۰ نفر اسیر آوردند و این آقای فرمانده عراقی قسم میخورد که آنها ۱۸ نفر نبودند، ۵ هزار نفر بودند.
بعد گفتم: آیا این ۵ هزار نفر غیر از ملائکه بدر و حنین بودند؟
فردایش روزنامه میزان آقای بازرگان حرف مرا مسخره کرد که هم من دلم شکست و هم افتراقی که بین ما بود، زیادتر شد.
بازدیدها: ۰











